از ته تراشیده ام
تا ،
همه بدانند
بعد از تو، من ،
بد بخت ترین مرد روی زمینم...
4 تیر 1392 - تهران - 00:20 دقیقه
دلمان غمگین است،
سایه ی سرد جفا،
رویمان سنگین است...
دل و دین و حریم و ناز و عشوه
به دل خنجر زدی، خنجر کرشمه
تو را آئینه دیدم جان گندم
که سیرت صورت و صورت چو چشمه
***
نمازم در میستان تو مِی شد
سراسر طاعتم خلواره طی شد
بیابم آفتاب مهربانی
که آئینم همی یکباره غی شد
هفدهم شهریور 89، تهران
۱-
دلم خروار ها* فریاد دارد
و از بی کس ترین ها "داد" دارد!
"دروغش" آنقدر قامت شکن بود
که تا روز قیامت "یاد" دارد!
----------------------------------------
۲-
دلم خروار ها* فریاد دارد
و از بی کس ترین ها "یاد" دارد...
"که دردش" آنقدر قامت شکن بود
که تا روز قیامت "داد" دارد!
پ ن:
*خروار ها: اوقار بار خر ها!
*اوقار: جمع وقر، بارهای گران خروارها خربارها.
آه اى همسایه
من چرا انسانم؟
او چرا مى ميرد؟
من چرا مى مانم...
آسمان بى تاب است
غصه ام مهتاب است
ابر ها مى بارند
و خدا در خواب است...
آه اى همسايه
من عروس آهم!
و اگر نورى هست
پس چرا گمراهم؟
روزها بى تاثير
خواب ها بى تعبير...
شب برايم رنج و
سالها بى تغيير...
کوله بارم سنگیست
در دلم آهنگی است
قلبهاي سنگى!
حیله ی بی رنگیست...
شکوه دارم از خویش
عاصی ام بیش از پیش...
عمر جامت سر شد
ای دل پر تشویش...
تهران، هفتم شهریور ۱۳۸۹
ما را در این قرار بیا بی قرار کن!
این کشتی شکسته ی ما را مهار کن!
چندی است درحریمِ حُرم حرم بس نشسته ام
جانا بیا وخودی آشکار کن!
مأنوس آن دمم که دمادم کنارمی
من صید دام توام ، پس شکار کن
عمری است سرِ قرار، غریبانه مانده ام
گاهی بیا کنار ضعیفان ، فرار کن!
جانم حریمِ حسِ حرم حس کودکی است
این سنک و شیشه است بیا راه کار کن!
نقشی در این دیار ندارم بدون تو
لختی بیا و قرارم قرار کن...
پارسا/ ۲۲/۱۰/۸۸ - تهران - ساعت
صدا:
لطفن پس از کلیک بر روی علامت پخش مدتی صبر کنید تا فایل صوتی لود و اجرا شود ، این فرایند بسته به سرعت اینترنت شما ممکن است ۶۰ ثانیه یا بیشتر طول بکشد.
ما هماره اشتباه كرده ايم!
كسي كه مي گريزد هرگز به گم شدن نيانديشيده است!
گريز من براي پيدا شدن بود...
افسوس ، كه نه يافتم و نه يافته شدم!
هوای دل ، ز بوی خون ، کمی غلیظ شده است!
دلم ، به ترمه و باران قسم ، که لیز شده است!
قسم به طره ی مشکل گشای تو ای دوست...
بیا که فکر و امانم ، بسی ، مریض شده است!
مرا به جان امانت *۱ ، همان طلایی باد *۲
از این دیار ببر ، دشنه هاست که تیز شده است!
میان کوچه و اهلش ، دگر مروت نیست
بیا ز جانب گندم ، که شر عزیز شده است...
*۱- اشاره به گندم ، امانتی که نزد حضرت آدم بود
*۲ - اشاره به رقص گندمزار میان باد
جانا به هوش باشا
این عشق ها خیالند!
وین درد های پنهان
چونانِ قیل و قالند...
تو برایم آسمانی...
یک میان ، مردود و مانا
یک میان ، درد و دوایی
ششم مهر هشتاد و هشت ، ساعت ۱۶
ای نگاه آشتی...
من نمی توانم از حریم تو گذر کنم!
بعد از این
چگونه بی دعای تو سفر کنم؟
ماه من!
از نگاه جاودانه ی کلام
این غرور مهربانِ بی کران...
با چه رنگ ، بر حریم ساده ی دلت ، اثر کنم؟
من دلم گرفته است ، قدرِ نام تو...
مریمی ... مریم است ، نام تو! (*)
چون مسیح...
بانگِ نوش نوشِ آنِ من بپاست
از شراب ناب تو...
چون کلام ِکودکانه ی دلم ، معجز است ، نشئه های کام تو...
من چگونه بی تو آنِ خویش را نظر کنم؟
مرگ من فرا رسید ، آن زمان
که شوق آسمانِ وسعتِ لبان تو...
مهربان ، تحفه ی سلوکِ سالکانه ی دلِ غریب بی رقیب من شود!
آهِ من تو شاهدی...
شهد بوسه های بی مثال ما
لب لبانِ پاره پاره ی حیا... ، سکوت...
اوج بی مثالِ عشق را ، بهانه کرد...
ماه ماند و تو
ماه ماند و آن...
ماه ماند و خجلتی غریب و با شکوه...
بازگو!
اعتراف...
اعتراض...
من چگونه می توانم از حریم تو گذر کنم؟
ششم شهریور هشتادو هشت ، ۲.۳۹ بامداد
(*) مریم بکر معانی را منم روح القدس ، عالم ذکر معانی را منم فرمان روا . ( خاقانی )
مهربان ، قالب تهي كن!
كز عروس شهر هم
خونابه مي ريزد...
گاهِ بي گاهي است ، اين عمر چموشي هاي شيطاني!
سنگ را
بر پيكر دنيا
قراری نيست...
مهربانا!
پاك كن چشم از نواي دل!
دوستي پژمرد از تاريكي چشمان بي منزل...
كين زمستان را ستيزي نيست!
عشق را ،
راهِ گريزي نيست...
14/10/2008 - تهران
وقتي
تقوا ، به چالش كشيده مي شود!
بيراهه ها
به سرمنزل مقصود
مي رسند!
اين خوب است!
براي چون مني كه سالهاست...
بي راهه مي رود!
از همآن شب ، كه بي راهه رفته بوم ،
و او ،
دستم را گرفته بود...
و مي كشيد!
گفتم كه زين بعد
همه ي عمرم را
بيراهه خواهم رفت...
وخرسند مي شوم
كه در بيراهه ها
مشق عاشقي كنم!
پارسا / 8 آذر/ 87 – قبل از ظهر
يك جهان نيرنگ
در كمين ابليس
بي امان فرياد
جور تنهايي!
در نهان مويه
چون عيان تلخند!
قبله ها گمراه
صورت آرايي!
ظرف ها لبريز
از كلاف رنج
گمشدن بسيار
نيست پروايي؟
تا به كي تحقير؟
تا كجا تزوير؟
خسته ام از خويش
مرك مي آيي؟
انتهامان هيچ
از ازل در رنج
اي خداي سوك
مانده آسايي؟
در گلويم بغض
آتش افكنده است
رازيم بر هيج...
راه بنمايي!
يك طرف دوزخ
يك طرف برزخ
چون گره در خويش
كور و كورايي
كو مجال عمر؟
خسته از تلخند...
شهره ي شهرو
خاك پيمايي؟!
رزقمان ننگين
نقشمان چركين!
جام بشكسته
روح فرسايي!
اي اجل عاجل
داغ زن بر دل
گردني باطل
بزم و شيدايي؟
پارسا ، تهران ، دوم آبانماه هشتادو هفت!
ما هماره اشتباه كرده ايم!
كسي كه مي گريزد هرگز به گم شدن نيانديشيده است!
گريز من براي پيدا شدن بود...
افسوس ، كه نه يافتم و نه يافته شدم!
پارسا/ تهران - آدینه۱۹/۷/۸۷
نقش ها را هیچ نقشی یاد نیست
آشیان را آتشی بر باد نیست!
آنچه می ماند به ماندن ، ماندن است
نقش هاي ديگران را خواندن است!
شكوه ازجريان جاري كودني ست
آب و آتش كي رفيقي ماندني ست؟
گوش كن آتش مزن بر آل خود
دور كن ابليس از اميال خود
ماه را مستي نمودن عار بود!
پاي در كفش نحيفان كار بود؟
يك نظر از آن هزاران مرد باش
گر قلندر نيستي شبگرد باش
نان به نرخ روز خوردن نكبت است
آن حرامي و حلالي حكمت است!
مشق كن نيكي كه در جام جهان
ياد تو ماند چو مردي مهربان
تاريخ الإنشاء 2008/07/21 09:23:00 ب.ظ
تا كي بجويم بارالهي استخواني؟
تا كي بگريم خنده هايت را نهاني!؟
تا كي بگويم من گلي گم كرده دارم؟
تا كي ببينم سينه اي آكنده دارم؟
اي آفتاب چندمين ، شب را سحر كن
لب بر لبان من بنه ، بر من نظر كن
تا كي بمانم در نبودت ريسماني؟
تا كي هراسم باشد از نامهرباني؟
تا كي تماشاخانه باشد يادگارت؟
تا كي نباشي و نباشم در كنارت؟
با من بگوئيد استخوانها شرح هجرت
بر من بيافزائيد دائم داغ فرقت
همچون كويرم رانده از آبادي آب
اي آب ، مدهوشم ، مرا برخيز و برتاب
***
ران ملخی پیشکش سلیمان و تقدیم به استخوان های سالها خفته در کویر جنگ...
پارسا - تهران ، آدينه وقت ، 24 خرداد ماه 87
پارسا - 7/6/2008 - تهران
سخت پژمردست.
به گوش پاسبان شهر می خوانم...
که شب گردِ سحر پیوند، هم مرده است!
بجمب راهب ، بگو کاتب
که است غائب؟
که چُون مستان
در این سرمای انسان سوز و آنسان ساز...
نگهبان هم
نوای مرگ سر داده است.
مرنجانم در این بیقوله ی رنگینِ پیمودن ،
مرقصانم...
که جانم سخت فرسودست!
دلم تنگ است ، سخت تنگ است
خدای ریشه و امید...
نگاهم کن که مقدارم ، دگر امشب
میان گام ها ، چنگست!
دهم خرداد 1385 ، تهران ، پارسا
ما چرا از كاروان جامانده ايم
دوستان رفتند و ما وا مانده ايم
سالها بوديم در ميدان جنگ
ما چرا مانديم در عصر تفنگ؟
با رفيقان دل و عطر و جهاد
سادگي هاي قشنگ و بي عناد
شير مرداني كه خون پرداختند
پهلوان هائی كه انسان ساختند
سجده هامان بود در احساس ها...
فكه ها ، دهلاويه ، ميراث ها...
حال اما مانده ايم در خويشتن
لال گشتيم و نمي گوييم سخن!
بارالهي شور و مستيمان چه شد؟
آن حيات بكر ، هستيمان چه شد؟
قلب هامان را كجا انداختيم؟
نقشهامان را چگونه ساختيم؟
ما چرا بر سادگي ها تاختيم؟
در قمار دنيوي خود باختيم!
ما كه بوديم همزبان ياسها!
ما چرا مانديم در وسواس ها؟
پارسا - ۱۸/۲/۸۷ - تهران
ویرایش سوم
18/5/2008 – پارسا - تهران
كوچه ها سردند و خالي از رفيق
قلب ها تنها و ساعت نا دقيق
راه ها نا امن و دزدان همرهند
پاي ها عريان و ماران مي جهند
سينه از داغ فراقت ناتوان
چشمها كم سو و پستي ها نهان
مانده بر گل كوله بارم در گناه
آسمان طوفاني و من بي پناه
***
شوق وصلت جامه از تن مي كنم
عاشقانه پيله بر دل مي تنم
تا حريمت پايكوبان ، كلكشان
دشنه بر وسواس شيطان مي زنم
***
فصل پروازت دلم را راه ده
جان گندم ، توشه اي تا ماه ده
كن رها از هر چه مكر است و شتاب
پاك گردانم كه چونان آب آب...
زمزم احسان دلم را باب كن
جان گندم ريشه ام سيراب كن...
گونه هایم ، مشق مشتاقي كنيد
تا كه جان پيداست... بي تابي كنيد!
هجر جانان رو به پايان مي رود
اين خزان هم چون بهاران مي شود
کوچه ها پر می شود از دوستان
نهر ها خواهد گذشت از بوستان
آه اما كاش باشم در ركاب
گيرم آنجا انتقام ناله هاي آب آب...
پارسا - 14/2/87 - تهران
فردا آدینه است ، التماس دعا
آه... گرجه كوچك است و بي پناه!
غرشي ست بي ريا...
آه... اگر كه كوچك است و بي صدا...
پس اين هوار گوشها!
چرا؟
مرا به جنگ با تفنگ مي برد؟
اگر كه آه... هنوز ، كوچك است و بي پناه!
پس اين هوار چشم ها!
چرا به حجم اخم ها...
دل از زمانه مي كند؟
آه...
غرشي ست بي ريا...
ولو كه كوچك است و بي پناه!
2008/05/26 – تهران
چرا دلم نکند تب!؟ زمان ، زمان عجیبی ست!
نفس نمانده به کامم ، هوا هوای غریبی ست!
چه رسم عاشقی است این انتظار مجازی!
تعارفات زبانی ، حساب های ریاضی!
چرا دلم نزند لک!؟ سایه ها که دو رنگند!
عشق ها که دروغین ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق های نه مشتاق ، قلب ها همه بیمار!
چرا دلم نکند تب؟
زمانه خانه ی جنگ است!
ماندنم ننگ است...
نشان ، نشانه ی گندم ، بیا دلم تنگ است...
تهران ، ششم آپریل ۲۰۰۸ ، پارسا
فردا آدینه است ، التماس دعا
پارسا / تهران / بهار ۸۷
تو چرا کز کردی؟
بزارید بروم فرو به خواب!
من دلم تنگ شده است
تنگ خداس
و خدا هم که فقط در خوابه!
تلخمه... بزارید بروم فرو به خواب!
که فقط خواب با من سر کرده!
تلخت نیس؟
خوب آخه من خرگوشم!
این روزا خرگوشا ام تلخشنونه...
چی می گی؟
چی می گم!...
ای وای ... تو چرا کز کردی؟
کز کردم؟!
کز کردی!
آخه من خرگوشم!
خر گوشی؟
خر گوشم!
پس کوشی...؟
ایناهام! نیگام بکن... توی سوراخ!
من که گور کن نیستم!
گور کن نیستی؟!
نیستم!
پس توو گور چی چی می خوای؟!
یه دوجین جون داری؟
خوب دارم!
پس تو هم جانداری!؟
هی ... آره منم جاندارم...
تلخمه... بزارید بروم فرو به خواب!
خوب چرا؟
واسه خاطر دخترک! که این روزا... به شرط باکرگی می فروشنش!
تلخه...
چرا؟
واسه خاطر عشاق! که بایستی بمیرن بی چوون و چرا!
چرا؟
خوب اصلا به تو چه!؟
خوب منم تلخمه!
تلخته؟
تلخمه...
خب بیا تو هم توو گور!
که من جاندارم...
پارسا 4-3-2008 تهران
عرض ارادتی به حسین عزیز ، التماس دعا
ای روز که بر ما نفسی بخشیدی
ای جان که بر این دل جرسی پاشیدی!
ما مرده بدیم زنده کردیمان تو...
شوریده بدیم گنه ستاندیمان تو...
آذوقه به اعماق زمین می بردیم
راه شفق از نهان نشاندیمان تو...
تو محشری و بشر زنو نان گیرد
حرمان نکند که عاقبت آن گیرد
امشب دل ما هوای انسان دارد
ره باز ولی سرمه به ایمان دارد...
از مهر تو دلها همه همراز شدند
گهواره ی انفاس چو دمساز شدند
ما شیعه ی آفاق تو را داد زدیم
افسار بریدیم و فریاد زدیم
این سر تو بدان دشنه و این گردن ما
سر را ببریدی ، ببین پیکر ما
چون آتش عشقت به تنم افکندی
دانم به هر آن جا که روم پابندی
امشب غزلم زمزم صد ساله شده است
از عشق حضر کرده و گهواره شده است
6-3-2008 تهران
وقتی که آدمی دلپیچه (گیجه) دارد!
احساس اینکه دیگری در باب تو چه می اندیشه!... ، چه تصور و حساسیت مسخره ای! و یا اینکه نه... اصلا" مسخره نیست و بلکم بسیار هم بجاست و کارا!
اما الا ایحال بنده ی حقیر در این باب ، تاملی باور نکردنی دارم و داشتم! اما برای آینده خیلی مطمعن نیستم! وقتی آدمی بعد از ۵۰ سال فرو کردن تفکراتش توو مخ عده ای روشن پژوه! رسما اعلام می کنه که توو تموم اون سالها راهی رو رفته گزاف!
گزافه نگفتم! احیانا" ، وقتی بگم ، اگر فکر کنم آدمی هستم خوب... ، نبودم! و بلکه بد بودم و نفهمیدم! چرا که نیاندیشیدم به بدی هام تا بفهمم اونچه رو که بد است و نباید باشم!
اما در باب این موسیقی درون! :
چه بنده حالا اعتراف کنم یا که نه ، پاک مشخصه ، اونچه که پس از این در این فصل موضوعی ، نمایشگاه می کنم! رو نمی شه شعر و یا حتی نثری ادبی نامید! اما بواقع می دانم ، که هدفم ، صرفا" نمایشگاهی ست از برای درک همه ی واقعیات موجود... اما شاید برای اولین بار توقعی دارم بخاطر اصلاح درون داشته ها تا اقل سرنوشت این جوان بیست و چند ساله ، تقویم اون فرد ۵۰ ساله ی کزائی نباشه!
برای آغاز این کلام:
آشنایم ای حریم کبریا
مانده در تزویری سجاده ها
مانده بودم در میان این و آن
تو نظر کردی به من ای مهربان
آه بودم آه بودم آن من
خنده کردی ساختی ایمان من
آتشی بر جان و تن افروختی
معصیت هایم یکا یک سوختی...
من کجا و ساحت عاشق کجا؟
بیم دلتنگی ، سر فارغ کجا؟
شعله بر من می کشد آهی قریب
سرو و تاک و نی گساری بی شکیب...
ساکتم در این قریبستان غیب!
جان به سر آمد که چونان عیب عیب...
جاودانه گشته ام لیکن بدان
تاب کمتر می توانم ، الامان!
پارسا ، 21-11-2007 - تهران
التماس دعا
خوشا حالم ، خوشا این ظهر مردن ، خوشا مردن خوشا زان جام خوردن...
خوشا احوال من ، تاریکی ظهر ، خوشا آن جام را اینگونه بردن!
خوشم باشد خدایا بیقراری ، خوشم باشد نوای آه و زاری
خوشم این ظهر خوشبختم از این سنگ ، خوشم دیگر نباشد کامم این رنگ...
خوشم احوالم اینجا مرگبار است ، خوشم تنها ترین یارم قرار است...
غم غربت غمی نمناک دارد ، غم بی همنشینی ، خاک دارد...
غمم آخر مرا از پای انداخت ، غم بی آشنائی کار من ساخت...
پیامک زد ، "حسین بیش از آنکه تشنه ی آب باشد ، تشنه ی لبیک بود... " مردم بر سر و سینه می زدند... گریه ، نه زار می زدند... یکی آن گوشه ، یکی این گوشه... یکی می گفت: آقا گره دارم و دیگری می گفت: آقا دردمه... و " آقا خود تشنه لبیک بود... " فردا شد... آن که گفته بود گره دارد و ان که درد داشت ، دیگر نداشتند.... ولی " آقا تشنه ی لبیک بود... " ، بیرق سرخی که حالا خود سیه پوش است... بیرقی که خود علم دار است... " مظلوم... " اینجا بیت کشته ای مظلوم است...
اینجا بیت کسانی ست که خونشان ، هنوز جاری ست... روزها و روزها و روزهاست که گاهی خونشان از آن سو و گاهی از این سوی جهان فواره می کند... عده ای هنوز در پی کودکند و گوش و گوشواره... عده ای هنور بر روی سینه ها می نشینند و می بُرند و می بَرند...
اگر ني پرده اي ديگر بخواند ، نيستان را به آتش ميکشاند ، سزد گر چشم ها در خون نشيند ، چو دريا را به روي نيزه بيند...
خوشا از دل نم اشکي فشاندن
به آبي آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان ياد کردن
زبان را زخمه فرياد کردن
خوشا از ني، خوشا از سر سرودن
خوشا ني نامه اي ديگر سرودن
نواي ني نوايي آتشين است
بگو از سر بگيرد، دلنشين است
مابقی شعر در ادامه ی مطلب
ادامه نوشته
مستم! چه کنم؟ کاش مرا یار دگر بود...
وین سردی ایام مرا کار دگر بود!
مستم! چه کنم عشق مرا سخت گزیده است!
ای کاش در این برهه ی غم ، آه دگر بود...
آها... که دلیل ره صد ساله حضر شد
وان عمر به سر گشته به امید ، هدر شد...
آها... که فتادم ، نفسم سخت بریده است
افسوس سرم سرد و دلم ناله گسر شد...
................
هنوز ناقصم!
خلیج فارس ، سیزدهم ، دی هشتادو شیش!
خیر سرم رقیب شدم رقیب که حیرون نمی شه
دوسش دارم دوسش دارم واسه فاطی تنبون نمی شه!
به جون هرچی معرکس بیا برو از این محل
ایمونو خراب نکن تا نکشم سیبیل به در!
گربه به اون گربگیشم گند میزنه پاش می شینه!
نه مثل ما تا بوش می یاد حول می کنه روش می شینه!
عاشقی و قرتی بازی واسه ی جردن به بالاس
ما بچه ی یافت آبادیم ، مستی و دینمون جداس!
27-9-2007 پارسا ، تهران
پارسا/۳۱/شهریور۸۵/تهران
تو آب حیات منی ،
چُونان که گر بنوشمت جاودانم وافسوس که جاودان نیستی ...
سینه هایم حُرم لرزه های سینه هایت را
از
فراقِ فقدانِ خزان ، حس نکرده است.
روز به دی ن ِ روشنائی زنده است
و من به دی نِ وجود تو.
وآسمان قرش بلند خود را به شُکوهِ شِکوهایت
مخفی می کند
تا ندانی که او نیز سکه اش روی دیگری دارد...
وتو روی دیگر سکه منی.
پارسا - 23/2/84 تهران
پارسا تهران21/3/83