کمی صادقانه تر

یادداشت های سید محمد مهدی حسینی پارسا

بد بخت ترین مرد روی زمین

سه شنبه ۴ تیر ۱۳۹۲ 0:21
سرم را

 

از ته تراشیده ام

                     تا ،

                    همه  بدانند

           بعد از تو،  من ،

                     بد بخت ترین مرد روی زمینم...

 

 

4 تیر 1392 - تهران - 00:20 دقیقه

 

برچسب‌ها: حسینی پارسا , اشعار
حسینی پارسا

دلمان غمگین است...

پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۱ 3:41
آسمان هم بارید،

      دلمان غمگین است،

                   سایه ی سرد جفا،

                                   رویمان سنگین است...


برچسب‌ها: سید محمد مهدی حسینی پارسا
حسینی پارسا

آئینه

شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۹ 1:20

دل و دین و حریم و ناز و عشوه
به دل خنجر زدی، خنجر کرشمه
تو را آئینه دیدم جان گندم
که سیرت صورت و صورت چو چشمه

***
نمازم در میستان تو مِی شد
سراسر طاعتم خلواره طی شد
بیابم آفتاب مهربانی
که آئینم همی یکباره غی شد

هفدهم شهریور 89، تهران

 

 

 

حسینی پارسا

یاد و داد ، داد و یاد!

سه شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۹ 2:55

۱-

دلم خروار ها* فریاد دارد
و از بی کس ترین ها "داد" دارد!
"دروغش" آنقدر قامت شکن بود
که تا روز قیامت "یاد" دارد!

----------------------------------------

۲-

دلم خروار ها* فریاد دارد
و از بی کس ترین ها "یاد" دارد...
"که دردش" آنقدر قامت شکن بود
که تا روز قیامت "داد" دارد!

پ ن:
*خروار ها: اوقار بار خر ها!
*اوقار: جمع وقر، بارهای گران خروارها خربارها.


حسینی پارسا

آه اى همسايه!

یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۹ 4:55
آه اى همسايه!
من دلم بى تاب است...
حجله ام بى رنگ و
غصه ام مهتاب است...

آه اى همسایه
من چرا انسانم؟
او چرا مى ميرد؟
من چرا مى مانم...

آسمان بى تاب است
غصه ام مهتاب است
ابر ها مى بارند
و خدا در خواب است...

آه اى همسايه
من عروس آهم!
و اگر نورى هست
پس چرا گمراهم؟

روزها بى تاثير
خواب ها بى تعبير...
شب برايم رنج و
سالها بى تغيير...

کوله بارم سنگیست
در دلم آهنگی است
قلبهاي سنگى!
حیله ی بی رنگیست...

شکوه دارم از خویش
عاصی ام بیش از پیش...
عمر جامت سر شد
ای دل پر تشویش...

 تهران، هفتم شهریور ۱۳۸۹

 

حسینی پارسا

من صید دام توام ، پس شکار کن!

سه شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۸ 13:11

ما را در این قرار بیا بی قرار کن!

این کشتی شکسته ی ما را مهار کن!

چندی است درحریمِ حُرم حرم بس نشسته ام

جانا بیا وخودی آشکار کن!

مأنوس آن دمم که دمادم کنارمی

من صید دام توام ، پس شکار کن

عمری است سرِ قرار، غریبانه مانده ام

گاهی بیا کنار ضعیفان ، فرار کن!

جانم حریمِ حسِ حرم حس کودکی است

این سنک و شیشه است بیا راه کار کن!

نقشی در این دیار ندارم بدون تو

لختی بیا و قرارم  قرار کن...

پارسا/ ۲۲/۱۰/۸۸ - تهران - ساعت


 

 

صدا:

لطفن پس از کلیک بر روی علامت پخش مدتی صبر کنید تا فایل صوتی لود و اجرا شود ، این فرایند بسته به سرعت اینترنت شما ممکن است ۶۰ ثانیه یا بیشتر طول بکشد.

 

حسینی پارسا

گریز...

جمعه ۴ دی ۱۳۸۸ 0:26
باز نشر:

ما هماره اشتباه كرده ايم!

كسي كه مي گريزد هرگز به گم شدن نيانديشيده است!

گريز من براي پيدا شدن بود...

افسوس ، كه نه يافتم و نه يافته شدم!

 

حسینی پارسا

دشنه هاست که تیز شده است!

شنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۸ 1:29

هوای دل ، ز بوی خون ، کمی غلیظ شده است!

دلم ، به ترمه و باران قسم  ، که لیز شده است!

قسم به طره ی مشکل گشای تو ای دوست...

بیا که فکر و امانم ، بسی ، مریض شده است!

مرا به جان امانت  ، همان طلایی باد

از این دیار ببر ، دشنه هاست که تیز شده است!

میان کوچه و اهلش ، دگر مروت نیست

بیا ز جانب گندم ، که شر عزیز شده است...

 

*۱-  اشاره به گندم ، امانتی که نزد حضرت  آدم بود

*۲ - اشاره به رقص گندمزار میان باد

حسینی پارسا

خیالند!

جمعه ۱۷ مهر ۱۳۸۸ 22:45

 

جانا به هوش باشا

این عشق ها خیالند!

وین درد های پنهان

چونانِ قیل و قالند...

 

 

 

 

 




حسینی پارسا

یک میان!

سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۸ 14:46
من شدم ابری بهاری

تو برایم آسمانی...

یک میان ، مردود و مانا

یک میان ، درد و دوایی

 

ششم مهر هشتاد و هشت ، ساعت ۱۶

حسینی پارسا

سکوتِ نو...

شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۸ 16:4
ای سکوت نو!

ای نگاه آشتی...

من نمی توانم از حریم تو گذر کنم!

بعد از این

چگونه بی دعای تو سفر کنم؟

ماه من!

از نگاه جاودانه ی کلام

این غرور مهربانِ بی کران...

با چه رنگ ، بر حریم ساده ی دلت ، اثر کنم؟

من دلم گرفته است ، قدرِ نام تو...

مریمی ... مریم است  ، نام تو! (*)

چون مسیح...

بانگِ نوش نوشِ آنِ من بپاست

از شراب ناب تو...

چون کلام ِکودکانه ی دلم ، معجز است ، نشئه های کام تو...

من چگونه بی تو آنِ خویش را نظر کنم؟

مرگ من فرا رسید ، آن زمان

که شوق آسمانِ وسعتِ لبان تو...

مهربان ، تحفه ی سلوکِ سالکانه ی دلِ غریب بی رقیب من شود!

آهِ من تو شاهدی...

شهد بوسه های بی مثال ما

لب لبانِ پاره پاره ی حیا... ، سکوت...

اوج بی مثالِ عشق را ، بهانه کرد...

ماه ماند و تو

ماه ماند و آن...

ماه ماند و خجلتی غریب و با شکوه...

بازگو!

اعتراف...

اعتراض...

من چگونه می توانم از حریم تو گذر کنم؟

ششم شهریور هشتادو هشت ، ۲.۳۹ بامداد

(*) مریم بکر معانی را منم روح القدس ،  عالم ذکر معانی را منم فرمان روا . ( خاقانی )

حسینی پارسا

شهر قشنگ!

دوشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۸ 21:34

مهربان ، قالب تهي كن!

كز عروس شهر هم

خونابه مي ريزد...

 

گاهِ بي گاهي است ، اين عمر چموشي هاي شيطاني!

سنگ را

بر پيكر دنيا

قراری نيست...

 

مهربانا!

پاك كن چشم از نواي دل!

دوستي پژمرد از تاريكي چشمان بي منزل...

 

كين زمستان را ستيزي نيست!

عشق را ،

راهِ گريزي نيست...

14/10/2008 - تهران

حسینی پارسا

بیراهه

سه شنبه ۵ آذر ۱۳۸۷ 11:22

وقتي

تقوا ، به چالش كشيده مي شود!

بيراهه ها

به سرمنزل مقصود

مي رسند!

 

اين خوب است!

براي چون مني كه سالهاست...

 بي راهه مي رود!

 

از همآن شب ، كه بي راهه رفته بوم ،

و او ،

دستم را گرفته بود...

و مي كشيد!

 

گفتم كه زين بعد

همه ي عمرم را

بيراهه خواهم رفت...

 

وخرسند مي شوم

كه در بيراهه ها

مشق عاشقي كنم!

 

پارسا / 8 آذر/ 87 – قبل از ظهر

حسینی پارسا

جام رویایی

پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۸۷ 11:20
راز دنيا چيست؟
طعم گمراهي
زير و بر نا حق
جام رويايي!

يك جهان نيرنگ
در كمين ابليس
بي امان فرياد
جور تنهايي!

در نهان مويه
چون عيان تلخند!
قبله ها گمراه
صورت آرايي!

ظرف ها لبريز
از كلاف رنج
گمشدن بسيار
نيست پروايي؟

تا به كي تحقير؟
تا كجا تزوير؟
خسته ام از خويش
مرك مي آيي؟

انتهامان هيچ
از ازل در رنج
اي خداي سوك
مانده آسايي؟

در گلويم بغض
آتش افكنده است
رازيم بر هيج...
راه بنمايي!

يك طرف دوزخ
يك طرف برزخ
چون گره در خويش
كور و كورايي

كو مجال عمر؟
خسته از تلخند...
شهره ي شهرو
خاك پيمايي؟!

رزقمان ننگين
نقشمان چركين!
جام بشكسته
روح فرسايي!

اي اجل عاجل
داغ زن بر دل
گردني باطل
بزم و شيدايي؟

پارسا ، تهران ، دوم آبانماه هشتادو هفت!

حسینی پارسا

میانبر!

جمعه ۱۹ مهر ۱۳۸۷ 11:19
من بلاخره از اینجا خواهم رفت
و فرق هم نمی کند
فانوس داشته باشم
یا نه......
کسی که می گریزد از گم شدن نمی ترسد....!
رسول یونان
*************************************

ما هماره اشتباه كرده ايم!

كسي كه مي گريزد هرگز به گم شدن نيانديشيده است!

گريز من براي پيدا شدن بود...

افسوس ، كه نه يافتم و نه يافته شدم!

پارسا/ تهران - آدینه۱۹/۷/۸۷

حسینی پارسا

یاد

دوشنبه ۳۱ تیر ۱۳۸۷ 11:17
هی که مردان را یکی درمان دهم!
بي شكيبان را شكيبي آن دهم!

نقش ها را هیچ نقشی یاد نیست
آشیان را آتشی بر باد نیست!

آنچه می ماند به ماندن ، ماندن است
نقش هاي ديگران را خواندن است!

شكوه ازجريان جاري كودني ست
آب و آتش كي رفيقي ماندني ست؟

گوش كن آتش مزن بر آل خود
دور كن ابليس از اميال خود

ماه را مستي نمودن عار بود!
پاي در كفش نحيفان كار بود؟

يك نظر از آن هزاران مرد باش
گر قلندر نيستي شبگرد باش

نان به نرخ روز خوردن نكبت است
آن حرامي و حلالي حكمت است!

مشق كن نيكي كه در جام جهان
ياد تو ماند چو مردي مهربان

 

تاريخ الإنشاء ‏2008‏/07‏/21‏ 09:23:00 ب.ظ

حسینی پارسا

ای خاک!

جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۸۷ 11:16
همچون پرستو ، بال كنده  در نهانم
اينجا هواي غصه را هم آشيانم

تا كي بجويم بارالهي استخواني؟
تا كي بگريم خنده هايت را نهاني!؟

تا كي بگويم من گلي گم كرده دارم؟
تا كي ببينم  سينه اي آكنده دارم؟

اي آفتاب چندمين ، شب را سحر كن
لب بر لبان من بنه ،  بر من نظر كن

تا كي بمانم در نبودت ريسماني؟
تا كي هراسم باشد از نامهرباني؟

تا كي تماشاخانه باشد  يادگارت؟
تا كي نباشي و نباشم در كنارت؟

با من بگوئيد استخوانها شرح هجرت
بر من بيافزائيد دائم  داغ  فرقت

همچون كويرم رانده از آبادي آب
اي آب ، مدهوشم ، مرا برخيز و برتاب

***

ران ملخی پیشکش سلیمان و تقدیم به استخوان های سالها خفته در کویر جنگ...
پارسا - تهران ، آدينه وقت ، 24 خرداد ماه 87

حسینی پارسا

باید برم بالای برج داد بزنم!

شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۸۷ 11:5
- استخونام مي لرزه  ،  اين دلم مي ترسه
- نكنه بازم زدي تو اون كانال؟!
- نه بابا ، استخونم مي لرزه ، اين دلم مي ترسه!
- صب كن بينم! بازم رفتي بالاي برج؟
- نشد برم!
- چه بهترت!
- پله هاي برجمون خراب شدن! بايد برم داد بزنم!
- اووه! كو تا حالا بارون بياد؟
- بارون مياد!
- بارون بياد كه چي بشه! خورشيدام واسه زمين ديگه تره ام خورد نكنه؟
- خوشيدا مهربونن ، دادام مي گفت! واسه زمين جون مي كنن!
- دادات كجاس؟
- اون مرده!
- خورشيداي اون زمون واسه دادات جون ميدادن
- خورشيدا روئين تنن ، نمي ميرن!
- ستاره ها دنيا ميان ، مي ميرن! خورشيدام ستاره ان!
- ستاره ان؟
- ستاره ان!
- جر مي زني!
- جر ميزنم!؟
- ستاره ها مال شبن!
- خوشيدا ام مال شبن كه روز بشه!
- پس چرا اينجا همش شب مي زنه؟
- شب مي زنه؟
- شب ميزنه! استخونام مي لرزه ، اين دلم مي ترسه!
- خوب واسه خاطر رطوبته!
- رطوبته! اينجا ام رطوبته!؟
- هر كجا جون نباشه رطوبته!
- هي خونم! اينجا هم رطوبته! اونجا هم رطوبته!
- همه جا رطوبته!
- مي گما! كي مي ريم از اين ديار؟
- كجا بريم!
- هر جائي! هر جائي كه جون باشه!
- وقتي كه دادات بياد!
- دادام بياد؟
- دادات بياد!
- خوب يه وقت دادام نياد؟
- توو هيچ دياري جون نيست!
- بايد برم بالاي برج داد بزنم!
- پله هاي برجتون خراب شدن
- كو تا حالا بارون بياد!
- بارون مياد! خورشيدام از بارونا ترس ندارن!
- پس زمين؟ كي واسش تره م ديگه خورد مي كنه؟
- خورشيدا! واسه زمين ، هميشه جون مي كنن!
- جون مي كنن؟
- جون مي كنن!
- خوب اگه جون بكنن! كي باشه واسه زمين؟
- گرماشون!
- گرماها تموم مي شن! دادام مي گفت!
- خوب سرماشون!
- واي استخونام مي لرزه! اين دلم مي ترسه!
- خب برو بالاي برج و داد بزن!
- من صدام در نمياد!
- تو صدات در نمي ياد!
- اون صداش در نمي ياد!
- پله هاي برج كه هيچ! نگا بكن! برجا هم ديگه دارن خراب مي شن!
- خراب ميشن!
- خونه هاي گوركنام خراب ميشن؟
- خراب مي شن!
- اي وايم! همسايه هاي كوچولوم؟
- خراب مي شن!
- خراب ميشن؟
- خراب مي شن!
- تو صدات در نمي ياد!
- اون صداش در نمي ياد!
- من صدام در نمي ياد؟
- تو صدات در نمي ياد!
- استخونات مي لرزه ، اين دلت مي ترسه!
.......
............
....
..
.

پارسا - 7/6/2008 - تهران

حسینی پارسا

سرد است!

جمعه ۱۰ خرداد ۱۳۸۷ 10:41
دلم سرد و سرم سرد و نگاهم

                       سخت پژمردست.

به گوش پاسبان شهر می خوانم...

       که شب گردِ سحر پیوند، هم مرده است!

       بجمب راهب ، بگو کاتب

        که است غائب؟

                    که چُون مستان   

در این سرمای انسان سوز و آنسان ساز...

            نگهبان هم

                  نوای مرگ سر داده است.

مرنجانم در این بیقوله ی رنگینِ پیمودن ،

                                 مرقصانم...

      که جانم سخت فرسودست!   

               دلم تنگ است ، سخت تنگ است

                       خدای ریشه و امید...

 نگاهم کن که مقدارم ، دگر امشب

                     میان گام ها ،  چنگست!


دهم خرداد 1385 ، تهران ، پارسا

حسینی پارسا

عصر تفنگ!

شنبه ۴ خرداد ۱۳۸۷ 1:16

 

 

ما چرا از كاروان جامانده ايم

دوستان رفتند و ما وا مانده ايم

سالها بوديم در ميدان جنگ

ما چرا مانديم در عصر تفنگ؟

 

با رفيقان دل و عطر و جهاد

سادگي هاي قشنگ و بي عناد

شير مرداني كه خون پرداختند

پهلوان هائی كه انسان ساختند

 

سجده هامان بود در احساس ها...

فكه ها ، دهلاويه ، ميراث ها...

 

حال اما مانده ايم در خويشتن

لال گشتيم و نمي گوييم سخن!

بارالهي شور و مستيمان چه شد؟

آن حيات بكر ، هستيمان چه شد؟

 

قلب هامان را  كجا انداختيم؟

نقشهامان را چگونه ساختيم؟

ما چرا بر سادگي ها تاختيم؟

در قمار دنيوي خود باختيم!

 

ما كه بوديم همزبان ياسها!

ما چرا مانديم در وسواس ها؟

 

پارسا - ۱۸/۲/۸۷ - تهران

 ویرایش سوم

 

حسینی پارسا

سر فارغ!

یکشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۷ 11:3
هان اي سر فارغ بزن بال و برم را‎
من آن مرغ بري قامت عشقم
بسوزان جگرم را...
منم سيرت فرهاد
منم منظر خسرو
هان اي ره باران زده بشتاب، برم گير
رها كن جگرم را  ،  كه عاشق نشود كس
 بكش آن مرا ، ميل ندارم كه بمانم ، بگيران نفسم را...
كه من مرغ سهي قامت خود را ميان دل عشاق بِكِشتم!
بسوزان ، بريزان ، بزن بال و پرم را...
كه من سرو سهي قامت عشقم!  بزن شاخ و سرم را...
جه كارم شود اين قامت چون سرو؟
كه چون سنگ شدم ، قلب ندارم
 و چشمان سيه سرمه ي من اشك ندارد...
بزن دشنه ي كين بر جگر پاره ي اين تن!
بيا اي دل فارغ ، بزن دشنه ي دشمنام
بكش سار و سرم را...
كه من نيز نگاهم به نگاهي گره خورده است! و مانده است!
ندانسته بدم نيك جه آتش زده بودم به دل محشر عشاق!
بزن بال و پرم را...
بكش سار و سرم را...
كه ديگر نتوانم ، و نخواهم كه بمانم.

18/5/2008 – پارسا -  تهران

حسینی پارسا

کوچه ها...

جمعه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۷ 1:20
سینه از داغ فراقت ناتوان...

كوچه ها سردند و خالي از رفيق

قلب ها تنها و ساعت نا دقيق

 

راه ها نا امن و دزدان همرهند

پاي ها عريان و ماران مي جهند

 

سينه از داغ فراقت ناتوان

چشمها كم سو و پستي ها نهان

 

مانده بر گل كوله بارم در گناه

آسمان طوفاني و من بي پناه

 

***

شوق وصلت جامه از  تن مي كنم

عاشقانه پيله بر دل مي تنم

 

تا حريمت پايكوبان ، كلكشان

دشنه بر وسواس شيطان مي زنم

 

***

فصل پروازت دلم را راه ده

جان گندم ، توشه اي تا ماه ده

 

كن رها از هر چه مكر است و شتاب

پاك گردانم كه چونان آب آب...

 

زمزم احسان دلم را باب كن

جان گندم ريشه ام سيراب كن...

 

گونه هایم ، مشق مشتاقي كنيد
تا كه جان پيداست... بي تابي كنيد!

هجر جانان رو به پايان مي رود
اين خزان هم چون بهاران مي شود

کوچه ها پر می شود از دوستان
نهر ها خواهد گذشت از بوستان

 

آه اما كاش باشم در ركاب

گيرم آنجا انتقام ناله هاي آب آب...

 

پارسا - 14/2/87 - تهران

فردا آدینه است ، التماس دعا

حسینی پارسا

آه...

جمعه ۶ اردیبهشت ۱۳۸۷ 11:21

آه... گرجه كوچك است و بي پناه!

غرشي ست بي ريا...

آه... اگر كه كوچك  است و بي صدا...

پس اين هوار گوشها!

چرا؟

مرا به جنگ با تفنگ مي برد؟

اگر كه آه... هنوز ، كوچك است و بي پناه!

پس اين هوار چشم ها!

چرا به حجم اخم ها...

دل از زمانه مي كند؟

آه...

غرشي ست بي ريا...

ولو كه كوچك است و بي پناه!

 

2008/05/26 – تهران

حسینی پارسا

چرا دلم نکند تب!؟

پنجشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۸۷ 22:50
اوج حس تنهائی هر آدمی! که در انتظاریست متفاوت! لحظه ی وصال اوست... و من چقدر دلم تنهائی می خواهد!

چرا دلم نکند تب!؟  زمان ، زمان عجیبی ست!

نفس نمانده به کامم ، هوا هوای غریبی ست!

چه رسم عاشقی است این انتظار مجازی!

تعارفات زبانی ، حساب های ریاضی!

چرا دلم نزند لک!؟ سایه ها که دو رنگند!

عشق ها که دروغین ، دشنه اند و تفنگند!

آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!

مشق های نه مشتاق ، قلب ها همه بیمار!

چرا دلم نکند تب؟

زمانه خانه ی جنگ است!

ماندنم ننگ است...

نشان ، نشانه ی گندم ، بیا دلم تنگ است...

تهران ، ششم آپریل ۲۰۰۸ ، پارسا

فردا آدینه است ، التماس دعا

 

حسینی پارسا

آتش!

شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷ 10:42
آشنایم ای حریم کبریا
مانده در تزویری سجاده ها
مانده بودم در میان این و آن
تو نظر کردی به من ای مهربان
آه بودم آه بودم آن من
خنده کردی ساختی ایمان من
آتشی بر جان و تن افروختی
معصیت هایم یکا یک سوختی...
من کجا و ساحت عاشق کجا؟
بیم دلتنگی ، سر فارغ کجا؟
شعله بر من می کشد آهی قریب
سرو و تاک و می گساری بی شکیب...
ساکتم در این قریبستان غیب!
جان به سر آمد که چونان عیب عیب...
جاودانه گشته ام لیکن بدان
تاب کمتر می توانم ، الامان!

پارسا / تهران / بهار ۸۷

حسینی پارسا

تو کجائی نازم!

دوشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۶ 1:5

تو چرا کز کردی؟

 

بزارید بروم فرو به خواب!

من دلم تنگ شده است

تنگ خداس

و خدا هم که فقط در خوابه!

 

تلخمه... بزارید بروم فرو به خواب!

که فقط خواب با من سر کرده!

تلخت  نیس؟

خوب آخه من خرگوشم!

این روزا خرگوشا ام تلخشنونه...

چی می گی؟

چی می گم!...

ای وای ... تو چرا کز کردی؟

کز کردم؟!

کز کردی!

آخه من خرگوشم!

خر گوشی؟

خر گوشم!

پس کوشی...؟

ایناهام! نیگام بکن... توی سوراخ!

من که گور کن نیستم!

گور کن نیستی؟!

نیستم!

پس توو گور چی چی می خوای؟!

یه دوجین جون داری؟

خوب دارم!

پس تو هم جانداری!؟

هی ... آره منم جاندارم...

 

تلخمه... بزارید بروم فرو به خواب!

خوب چرا؟

واسه خاطر دخترک! که این روزا... به شرط باکرگی می فروشنش!

تلخه...

چرا؟

واسه خاطر عشاق! که بایستی بمیرن بی چوون و چرا!

چرا؟

خوب اصلا به تو چه!؟

خوب منم تلخمه!

تلخته؟

تلخمه...

خب بیا تو هم توو گور!

که من جاندارم...

 

پارسا  4-3-2008   تهران

 

عرض ارادتی به حسین عزیز ، التماس دعا

حسینی پارسا

امشب دل ما ستاره ای کم یاب است!

پنجشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۶ 10:35
امشب دل ما ستاره ای کم یاب است!
آئینه ی دل جدا از اهل خواب است
امشب نظرم به آسمانی آبی ست...
تاریک نهی هوای دل مهتابیست

ای روز که بر ما نفسی بخشیدی
ای جان که بر این دل جرسی پاشیدی!

ما مرده بدیم زنده کردیمان تو...
شوریده بدیم گنه ستاندیمان تو...
آذوقه به اعماق زمین می بردیم
راه شفق از نهان نشاندیمان تو...

تو محشری و بشر زنو نان گیرد
حرمان نکند که عاقبت آن گیرد

امشب دل ما هوای انسان دارد
ره باز ولی سرمه به ایمان دارد...

از مهر تو دلها همه همراز شدند
گهواره ی انفاس چو دمساز شدند

ما شیعه ی آفاق تو را داد زدیم
افسار بریدیم و فریاد زدیم

این سر تو بدان دشنه و این گردن ما
سر را ببریدی ، ببین پیکر ما

چون آتش عشقت به تنم افکندی
دانم به هر آن جا که روم پابندی

امشب غزلم زمزم صد ساله شده است
از عشق حضر کرده و گهواره شده است

6-3-2008   تهران

حسینی پارسا

موسیقی درون!

چهارشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۶ 0:37

وقتی که آدمی دلپیچه (گیجه) دارد!

احساس اینکه دیگری در باب تو چه می اندیشه!... ،  چه تصور و حساسیت مسخره ای!  و یا اینکه نه... اصلا"  مسخره نیست و بلکم بسیار هم بجاست و کارا!

اما الا ایحال بنده ی حقیر در این باب ، تاملی باور نکردنی دارم و داشتم! اما برای آینده خیلی مطمعن نیستم! وقتی آدمی بعد از ۵۰ سال فرو کردن تفکراتش توو مخ عده ای روشن پژوه!  رسما اعلام می کنه که توو تموم اون سالها راهی رو رفته گزاف!

گزافه نگفتم! احیانا" ، وقتی بگم ، اگر فکر کنم آدمی هستم خوب... ، نبودم! و بلکه بد بودم و نفهمیدم! چرا که نیاندیشیدم به بدی هام تا بفهمم اونچه رو که بد است و نباید باشم!

اما در باب این موسیقی درون! :

چه بنده حالا اعتراف کنم یا که نه ، پاک مشخصه ، اونچه که پس از این در این فصل موضوعی ، نمایشگاه می کنم! رو نمی شه شعر و یا حتی نثری ادبی نامید! اما بواقع می دانم ، که هدفم ، صرفا" نمایشگاهی ست از برای درک همه ی واقعیات موجود...  اما شاید برای اولین بار توقعی دارم بخاطر اصلاح درون داشته ها تا اقل سرنوشت این جوان بیست و چند ساله ، تقویم اون فرد ۵۰ ساله ی کزائی نباشه!

برای آغاز این کلام:

آشنایم ای حریم کبریا
مانده در تزویری سجاده ها
مانده بودم در میان این و آن
تو نظر کردی به من ای مهربان
آه بودم آه بودم آن من
خنده کردی ساختی ایمان من
آتشی بر جان و تن افروختی
معصیت هایم یکا یک سوختی...
من کجا و ساحت عاشق کجا؟
بیم دلتنگی ، سر فارغ کجا؟
شعله بر من می کشد آهی قریب
سرو و تاک و نی گساری بی شکیب...
ساکتم در این قریبستان غیب!
جان به سر آمد که چونان عیب عیب...
جاودانه گشته ام لیکن بدان
تاب کمتر می توانم ، الامان!

پارسا ، 21-11-2007 - تهران

التماس دعا

حسینی پارسا

ظهر شده است...

شنبه ۲۹ دی ۱۳۸۶ 13:39

خوشا حالم ، خوشا این ظهر مردن ، خوشا مردن خوشا زان جام خوردن...

خوشا احوال من ، تاریکی ظهر  ،  خوشا آن جام را اینگونه بردن!

خوشم باشد خدایا بیقراری   ،   خوشم باشد نوای آه و زاری

خوشم این ظهر خوشبختم از این سنگ   ،   خوشم دیگر نباشد کامم این رنگ...

خوشم احوالم اینجا مرگبار است  ، خوشم تنها ترین یارم قرار است...

غم غربت غمی نمناک دارد  ،  غم بی همنشینی ، خاک دارد...

غمم آخر مرا از پای انداخت  ،  غم بی آشنائی کار من ساخت...

پیامک زد ، "حسین بیش از آنکه تشنه ی آب باشد ، تشنه ی لبیک بود... " مردم بر سر و سینه می زدند... گریه ، نه زار می زدند... یکی آن گوشه ، یکی این گوشه... یکی می گفت: آقا گره دارم و دیگری می گفت: آقا دردمه... و " آقا خود تشنه  لبیک بود... " فردا شد... آن که گفته بود گره دارد و ان که درد داشت ، دیگر نداشتند.... ولی " آقا تشنه ی لبیک بود... " ، بیرق سرخی که حالا خود سیه پوش است... بیرقی که خود علم دار است... " مظلوم... " اینجا بیت کشته ای مظلوم است...

اینجا بیت کسانی ست که خونشان ، هنوز جاری ست... روزها و روزها و روزهاست که گاهی خونشان از آن سو و گاهی از این سوی جهان فواره می کند...  عده ای هنوز در پی کودکند و گوش و گوشواره... عده ای هنور بر روی سینه ها می نشینند و می بُرند و می بَرند...

اگر ني پرده اي ديگر بخواند ، نيستان را به آتش ميکشاند ، سزد گر چشم ها در خون نشيند ، چو دريا را به روي نيزه بيند...

خوشا از دل نم اشکي فشاندن
به آبي آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان ياد کردن
زبان را زخمه فرياد کردن

خوشا از ني، خوشا از سر سرودن
خوشا ني نامه اي ديگر سرودن

نواي ني نوايي آتشين است
بگو از سر بگيرد، دلنشين است

مابقی شعر در ادامه ی مطلب

 

ادامه نوشته
حسینی پارسا

ساحل آباد!

جمعه ۱۴ دی ۱۳۸۶ 1:46
 

مستم! چه کنم؟ کاش مرا یار دگر بود...
وین سردی ایام مرا کار دگر بود!
مستم! چه کنم عشق مرا سخت گزیده است!
ای کاش در این برهه ی غم ، آه دگر بود...

آها... که دلیل ره صد ساله حضر شد
وان عمر به سر گشته به امید ، هدر شد...
آها... که فتادم ، نفسم سخت بریده است
افسوس سرم سرد و دلم ناله گسر شد...

................

هنوز ناقصم!

خلیج فارس ، سیزدهم ، دی هشتادو شیش!

حسینی پارسا

رقیب!

پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶ 11:29
خیر سرم که عاشقم عاشقی درمونش کجاس؟
عاشق مثل دیوونه هاس دیوونه مهمونش کجاس

خیر سرم رقیب شدم رقیب که حیرون نمی شه
دوسش دارم دوسش دارم واسه فاطی تنبون نمی شه!

به جون هرچی معرکس بیا برو از این محل
ایمونو خراب نکن تا نکشم سیبیل به در!

گربه به اون گربگیشم گند میزنه پاش می شینه!
نه مثل ما تا بوش می یاد حول می کنه روش می شینه!

عاشقی و قرتی بازی واسه ی جردن به بالاس
ما بچه ی یافت آبادیم ، مستی و دینمون جداس!

27-9-2007 پارسا ،  تهران

حسینی پارسا

امان!

جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۸۵ 10:46
امان از درد بی دردی
غریبستان نامردی ...
تمنا می کم ای دل!
مرو دیگر به شبگردی...
در این دنیای لاهوت و کمر باریک
که می دزدد نگاه هر تهمتن را!
چه می باید برای غنچه ها بگذاشت؟
که می مانند در زندان نامردی...

پارسا/۳۱/شهریور۸۵/تهران

برچسب‌ها: شعر , حسینی پارسا
حسینی پارسا

شوخیهایت!

جمعه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۴ 11:1
 
 شوخیهایت ،... صدای  تپش
                      جمع دو قلب را تداعی می کند
                می میرم آنگاه ...
                       که صدای دوقلب یکی شوند
                                                 ودر هم حل...
رنگ لبانت ،
              به مانند شُکوه گرفتگی خورشید است.
ارغوان رضایت من ، ...
                        آنچنان که می شتابم تا
               آبستن مرگ را در آغوش دارم.
جمع تمام کوه های عصر مدرن هم
  توانای تاب لرزش گونُوانت
               نمی با شند.

 تو آب حیات منی ،
                       چُونان که گر بنوشمت جاودانم وافسوس که جاودان نیستی ...

 سینه هایم  حُرم لرزه های سینه هایت را
                              از
                       فراقِ فقدانِ خزان ، حس نکرده است.

روز به دی ن ِ  روشنائی زنده است
    و من به دی نِ  وجود تو.

وآسمان قرش بلند خود را به شُکوهِ شِکوهایت
                                                    مخفی می کند
تا ندانی که او نیز سکه اش روی دیگری دارد...
وتو روی دیگر سکه منی.

پارسا - 23/2/84 تهران

حسینی پارسا

سه رنگ تازی

پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۳ 11:18
مداد رنگی  سه تا ئی ام ...
بعد از تو چگونه آمد بر سرم؟
بعد از تو ما ترسیدیم
و دیگر نرقصیدیم!!!
بعد از تو فروختیم.
بعد از تو از ریشه سوختیم.
به بهائی اندک ژرفهایمان را...
و بارانِ اشکهای کودک وارمان را...
فروختیم...
بعد از تو ای مداد رنگی سه تا ئی ام
شکستیم
و هرگز عهد نبستیم
بعد از تو سخا نکردیم
با یکدگر صفا نکردیم
به آسمان وفا نکردیم
بعد از تو
دگر پهلوان نبودیم
پهلوانی نکردیم
بعد از تو ای سه رنگ تازی ام
دیگر ستاره نکشیدیم
ماه ندیدیم
خورشید نبریدیم
بعد از تو
ستودن نتوانستیم
دیدن نتوانستیم
اندیشیدن نتوانستیم
بعد از تو ای مداد رنگی سه تائی ام
ما صدای خویش را بستیم
و بر صدای ظبط صوت راه جُستیم
بعد از تو بر جنون کشیدیم
عشق عاصی از تَهی ایمان را
بعد از تو دیگر رُستن حدیث نشد
عاشقي رسم نشد
جاویدی است نشد
نداشتن و داشتن هست نشد
بعد از تو ای مداد رنگی سه تائی ام
بر اسب بدل چینی ها نتاختیم
از خون دلها قصرها ساختیم
به نبودن ها باختیم
وبر بودن ها، خویشتن گداختیم
ای سه رنگ تازی ام
بعد از تو غرق در رنگها شدیم
ودر قمار عشق ، رنگ  باختیم
بعد از تو مرگ بر ما پیشی گرفت
... مرگ بودن و نبودن.

پارسا تهران21/3/83

حسینی پارسا
بیوگرافی
چرا دلم نكند تب؟
زمان زمان عجيبي ست!
نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست!
چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي!
تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي!
چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند!
عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار
چرا دلم نكند تب؟
زمانه خانه ي جنگ است
ماندنم ننگ است
نشان ، نشانه ي گندم
بيا دلم تنگ است...
بيا دلم تنگ است...

پارسا، 18 فروردین 87
کدهای وبلاگ

پیشنهاد من برای میزبانی جوملا: