آه اى همسایه
من چرا انسانم؟
او چرا مى ميرد؟
من چرا مى مانم...
آسمان بى تاب است
غصه ام مهتاب است
ابر ها مى بارند
و خدا در خواب است...
آه اى همسايه
من عروس آهم!
و اگر نورى هست
پس چرا گمراهم؟
روزها بى تاثير
خواب ها بى تعبير...
شب برايم رنج و
سالها بى تغيير...
کوله بارم سنگیست
در دلم آهنگی است
قلبهاي سنگى!
حیله ی بی رنگیست...
شکوه دارم از خویش
عاصی ام بیش از پیش...
عمر جامت سر شد
ای دل پر تشویش...
تهران، هفتم شهریور ۱۳۸۹