میگن چهل سالگی نقطه ی عطف زندگی آدماس... نقطه ای که در سطر سطر پس از اون، البته اگر سطری مُقدّر باشه، ادبیات آدم ها، بنیه و بُروز آدم ها تغییر می کنه...
مدتیست که بد جوری احساس چهل سالگی دارم، در حالی که تنها در پایان دهه ی سوم عمری هستم که خدای خوبم بهم داده...
یاد ایام قدیم که می افتم بد جوری دلم لک می زنه واسه یه بغض عمیق، واسه هوای اشک و سکوت و نفوذ به ژرفای اندیشه هایی که ازش دور افتادم...
راستش من چندان فرصتی برای کودک بودن و نوجوان شدن و جوانی کردن نداشتم، هر چند به قدر خودم و به شیوه ی خودم کم هم جوانی نکردم... تصویر خودم از گذشته اینه که خیلـــــــــــــــــــی زود بزرگ شدم و افکاری یافتم که مدتی از خودم جلوتر بود و حالا شاید این حس عمیـــــــــــــــــــــق چهل سالگی، اونم در پایان دهه ی سوم زندگی، نتیجه ی اون همه جلو جلو دویدن باشه... ای داد بی داد... ای داد بیداد...
حَرَجی نیست از احساس این ایام، الا حس عمیق دور افتادگی از جزیره ی دیدنها و اندیشیدها...
هر چند، الهی شکـــــــــر...