تا كي بجويم بارالهي استخواني؟
تا كي بگريم خنده هايت را نهاني!؟
تا كي بگويم من گلي گم كرده دارم؟
تا كي ببينم سينه اي آكنده دارم؟
اي آفتاب چندمين ، شب را سحر كن
لب بر لبان من بنه ، بر من نظر كن
تا كي بمانم در نبودت ريسماني؟
تا كي هراسم باشد از نامهرباني؟
تا كي تماشاخانه باشد يادگارت؟
تا كي نباشي و نباشم در كنارت؟
با من بگوئيد استخوانها شرح هجرت
بر من بيافزائيد دائم داغ فرقت
همچون كويرم رانده از آبادي آب
اي آب ، مدهوشم ، مرا برخيز و برتاب
***
ران ملخی پیشکش سلیمان و تقدیم به استخوان های سالها خفته در کویر جنگ...
پارسا - تهران ، آدينه وقت ، 24 خرداد ماه 87