ميزی برای کار
کاری برای تخت
تختی برای خواب
خوابی برای جان
جانی برای مرگ
مرگی برای ياد
يادی برای سنگ
اين بود زندگی؟
این یک حساب سرانگشتی است! 7 سال 365 روزه داشتیم! دو سالش کبیسه بود، می شود 2 روز بیشتر! خب 7 تا 365 می کند به عبارتی 2555 روز. بامزه است نه؟ رند شد! حالا آن روز کبیسه را که اضافه کنیم مقدس هم می شود! 2557 روز! حالا 7 سال! یعنی 2557 روز از زندگی دوباره اش می گذرد! جالب است نه؟ همان عدد 7 مقدس... مود خودش هم همینطورها بود! غرق بود در افکاری پیچیده! با بیانی پیچیده، ساده، مسببش آن آلبوم اشعار حسین پناهی بود، آلبومی که برای اولین بار حدود اوایل دهه ی 80 بهش هدیه کرده بودم! من کتاب شازده کوچولو را هم در همان سال ها بهش هدیه داده بودم، خب خودش اهلی بود و بیش از شاهکار مشترک دوسنت اگزوپه ری و شاملو شیفته ی حسین پناهی شد! غرق در مفاهیم! غرق در آنی که خودش بخوبی می دانست چیست! خیلی حالِ زندگی نداشت! بسیاری از اوقات از حال و هوایی حرف می زد که نمونه اش را در دنیا پیدا نمی کردی! این حال و هوا 6-7 سالی دوره اش کرده بود! درست یادم نیست اما همان اواخر بود! آخرای سال 88 یا اوایل سال 89، بعد از چندماهی بی خبری زنگ زد بهم که سید می خواهم ببینمت! خانه بودم، گفتم بیا اینجا، چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ خانه را زد! انگار که مثلن سر کوچه باشد! آمد بالا، چشماش رنگ دیگری داشت! برقِ دیگری! حرف هاش خیلی عجیب بود! یعنی در اصل خیلی عادی حرف می زد! آنقدر عادی که ازش بعید بود! بوی زندگی می داد! یک طوری بهم رساند که بعله! تشتش زمین افتاده! عاشق شده! بامزه است نه! همیشه جمله ی کلیدی اش این بود: " اين بود زندگی؟ " آمده و از زندگی حرف می زند! از اینکه می خواهد زندگی کند! عجیب بود خب! مگر می شود! مگر داریم؟ اینکه دیگر چه گفت بماند! گفت و رفت و وارد زندگی شد!
چند ماهی گذشت، یک روز صبح حدود ساعت 10-11 کاظم زنگ زد! داشتم رانندگی می کردم، صداش می لرزید! عین جمله اش این بود: سید! ببخشید! حمید فوت شد!
اصولا خیلی با موضوع مرگ زاویه ندارم! یعنی پذیرشش برایم مشکل نیست! لااقل تا حالا که اینطور بوده! مانده بودم چه کنم!؟ در لحظه آخرین دیدارمان بیادم آمد و اینکه این خبر اصولن نباید درست باشد! آن روزی که باهم بودیم حمید پر شده بود از زندگی! پس اگر این خبر درست است تکلیف آن برق در چشماش چه می شود؟!
مسیرم را عوض کردم! رفتم به سمت خانه ی پدری اش! خبر صحت داشت! ماندیم تا پیکرش آمد و رفت!
یک:
مخیر به انتخاب نیستی، همانطور که برای آمدنت هم مخیر نبوده ای... مرگ دست خداست، مقدر می کند، همانطور که تولدت را نیز خودش مقدر داشته.
بعد ها آقای موتور ساز می گفت ای کاش موتورش را نگه می داشتم، غافل از اینکه حضرت عزرائیل نقشه را عوض نمی کند. تو مخیر به انتخاب نیستی، زمان و مکان و شکلش مقدر شده و تو ناگزیری به اجابت!
دو:
حافظه ی تاریخی مان باطری بکاپ ندارد. گذشته نشان داده که در یک نسل ما که اساسن می تواند حافظه ای بلند مدت داشته باشد هم، وقایع، عمر تاریخی ندارند ( انتقال به نسل بعد، دیگر پیش کش! ) امید وارم نیازی به تهیه ی مثال نباشد که دلمان خون می شود از بازخوانی وقایعی که حافظه ی ایرانی ما آن را به خوبی فراموش کرده است.
به تصویر زیر توجه کنید:
به تصاویر زیر توجه کنید:
من که نرسیدم! دیگران می گفتند به تاخت می رفت، آنچنان که همه چیز ظرف دقایقی پایان یافت و دیگر چشمان کسی به دیدن آقا جان معطر نمی شد.
چه کسی فکرش را می کرد که آقاجان هم از این دیار خسته شود. مریم چند باره تکرار می کرد که یعنی دیگه آقاجان نیست. یعنی دیگه آقا جان نداریم...
نمی دانم... نمی دانم چرا بعد از عمری بیش از 90 سال هم، فراق آقا جان، برای هیچ کسی باور پذیر نیست...
بی بی که رفته بود، آقا جان دیگر احوال گذشته ها را نداشت، انس همیشگی اش با تلاوت قرآن، آن روز ها چند چندان شده بود، انگار چیزی گم کرده بود و تقلا می کرد برای یافتنش...
مریم آن روز صبح اولین چیزی که گفت این بود که خواب آقا جان را دیده است. آقا جان هنوز میان ما بود، می گفت دیده است که آقا جان دیگر زمین گیر نیست. بی بی آمده بود با آن چادر گل گلی اش. آقا جان گفته بود: گریه نکنید! من خوبم و بی بی دستش را گرفته بود و رفته بودند...
بی بی که رفت، برکت از خانه ی آقا جان رفته بود... و حالا با رفتن آقا جان، به درستی احساس می کنم، برکت از زندگی ما رخت بربسته است...
برکت از خونه رفت، رستم از شاهنومه رفت...
وقتی وطن به خون خودش تشنه می شود، عشق است اگر نصیب رگم دشنه می شود
خون مرا بریز به رگهای میهنم، هرگز به حرمت وطنم، دم نمی زنم... دم نمی زنم...
آن روزی که سالار عقیلی، در حالی که دکتر یدالهی درکنارش ایستاده بود و برای نخستین بار این شعر را برایم خواند، احساسم در مورد تعامل این دو هنرمند کامل شد... احساسی سرشار از احترام و ارادت
وقتی این دو مرد را کنار هم دیدم، فرصت را غنیمت شمردم برای گفتن این جمله که: سالار عزیز، آقای دکتر یدالهی؛ ترکیب شما دو نفر که به خلق اثر موسیقایی معروف "تبریز در مه" انجامید، تاریخ ایران رو، صدها سال فراز و نشیب این خاک رو، سالهای شلتاق بیگانه به وطن رو به خوبی تداعی کرد...
و اینجا بود که سالار این دوبیت شعر رو قرائت کرد، اشک در چشمان من حلقه زد و آنچه اکنون هنگام خواندن این یاد داشت می شنوید، صدای سالار عقیلی است که اثر فاخر دکتر افشین یدالهی را می خواند.
اگر این صدا پخش نمی شود، می توانید از طریق پخش کننده ی زیر بشنوید:
تهران ما، تهران خوب ما خداحافظ...
دوست کوچک شما
ساده هست، آنقدری که خیلی اوقات حتا به چشم نمی آید، اما فقط یک بار اتفاق می افتد...
گاهی فقط یک بار...
یک بار می شود که در ساعت 12:02 دقیقه، به عدد 33333 برسی
یاعلی
و فرزند، هر چه که باشد، فرزند است...
سلام و درود ، خواستم یاد داشتی در آستانه ی سی سالگی ام بنویسم و نشد! خواستم در سالروز میلاد حضرت منتَظَر عجل الله تعالی فرجه الشریف بنویسم، نشد! تا به امروز که خواستم و نشد که نشود!
امروز روزی تلخ و دردناک است، هر چند که نشد در آن سهم بیشتری داشته باشم! اما جمله ای شنیدم که هرچه کردم نشد که بازنوشتش نکنم برای امثال خودم که مدتی است غرق در نشدن ها هستند و آن اینکه:
عزت هر چه کار بوده کردیم، دیگر باید برویم.
این جمله ای است از حمید سمندریان به آقای بازیگر، عزت الله انتظامی
من غرق در نشدن ها هستم و سمندریان، همه ی کار ها را کرد و رفت...
استاد حمید سمندریان در سال ۱۳۱۰ در تهران متولد شد. شروع فعالیت تئاتریاش در حین تحصیل در دوره متوسطه بود او در کلاسهای تئاتر و هنرپیشگی استادان حسین خیرخواه، شباویز و نصرت کریمی شرکت و تحصیل کرده است این کلاسها زیر نظر استاد عبدالحسین نوشین اداره میشد. حمید سمندریان همچنین ویلون مینواخت و از شاگردان ذوالفنون بود.
او در بیش از پنجاه سال تدریس تئاتر در کشور هماره زبانزد اساتید این حوزه بود و توانست نام خود را در تاریخ تئاتر ایران به خوبی و با قدرت ثبت کند.
امروز و در نخستین روز آرمیدن این هنرمند بزرگ ایرانی، اگر چه او به آرامشی ابدی رسید اما تلخ ترین روز تاریخ تئاتر ایران، از دیر باز تا کنون، رقم خورد.
روحش شاد
سالی با شکوه و سرشار از محبت و دوستی برای همه ی دوستان عزیز آرزومندم...
اگر چه به عنوان دانش آموخته ی سینما، جدائی نادر از سیمین را فیلمی به مراتب کم اهمیت تر از درباره ی الی می دانم اما معتقدم به هیچ عنوان نمی توان از کنار اسکاری که امروز فرهادی برای سینمای ایران کسب کرد گذشت...
به همین دلیل در ابتدا و قبل از هر چیز دیگری از این بابت بسیار خوشحالم، بطوری که در پوست خودم نمی گنجم! و اصرار دارم که این توفیق نام آور را به اصغر فرهادی و جامعه ی سینمایی ایران عزیز تبریک بگویم.
اصغر فرهادی با همه ی حواشی که دارد امروز بزرگ ترین توفیق سینمایی ایران را کسب و در کمال فروتنی و افتخار آن را به مردم سرزمینش اهدا کرد. این اتفاق بزرگ هیچ گاه از حافظه ی تاریخی سینمای ایران پاک نخواهد شد.
اما از منظر این بنده، آنچه بیش از کسب این اسکار اهمیت دارد، حفظ آن است! به قدرت می توانم پیش بینی کنم که هم اکنون و در روزهای آتی دست های همیشه پنهانی که اصغر فرهادی نوعی و اسکارش را می پاید نهایت توان خود را به کار خواهد بست تا این اسکار عزیز را به اسکاری فروختنی! مبدل سازد. و اصغر فرهادی که البته تاکنون (در چند ساعت گذشته) بخوبی از پس آن دست ها برآمده می باید حواسش را شش دانگ جمع کند و با در نظر گرفتن موقعیت خود به عنوان "تنها یک سینماگر" با حواشی موجود برخورد کند.
فرهادی باید بداند که تنها یک سینماگر است و این فیلمساز همه ی حرف هایش را باید تنها درون فیلم هایش بزند.
در غیر این صورت فرهادی را خواهند دزدید و این دزدی به مثابه سرقت دختری است باکره....
باز هم این موفقیت را به اصغر فرهادی، جامعه ی سینمایی ایران و مردم این سرزمین تبریک می گویم.
چرا که نه، چرا پسر کوچولویت به من نگوید عمو؟ من ، ما ، همه ما مگر عموی علیرضای تو نیستیم؟
قربات قدت! قربان قدی که بعد از رفتنت 10 - 15 سانتی کوتاه شده بود...
علیرضای تو، بعید می دانم که میلیون ها عمو نداشته باشد.
فکر ایام گذشته برای چون منی که روزگاران گذشته اش را صرف آرمانهایی کرده که شاید حالا، شاید همان موقعه ها هم کسی برایش تره هم خورد نمی کرده است، فکریست همراه با نوعی خاطرات غمین و دردناک و شیرین... شاید چیزی شبیه به احساس خارش...
امروز جایی بودم که در آن دوستان مشترکی هم بودند... بودند و انگار که برخی شان فقط آمده بودند که باشند...
ای داد بیداد از روزگار گذار و گذر... روزگاری که فراز و نشیب هایش به انگار زلزله ای چند ریشتری روی سکه ی آدم ها را جفت جفت، تغییر میدهد...
آدم می ماند و روبرویی متفاوت، آدم می ماند و گذشته ای که از قضای روزگار نمی شود کاریش کرد و این می شود دمب خروسی که بـــــــــد قوقولی قوقو می کند!
ای کاش می شد پلی پیدا کرد به روزگاری نو... روزگاری برای ره یافتن به دیاری روشن... دیاری بی خروس!
سروده دكتر قاسم رسا
دانلود کلیپ صوتی "شاه پناهم بده" ا دریافت کد موسیقی متن " شاه پناهم بده" برای وبلاگ و سایت
ماه مبارک امسال برکت ویژه تری برای خانواده ی ما داشت!
فززند آقا سید ابوالقاسم فرزند آقا سید جعفر
الحمدلله...
شاید یکی از کشک ترین فیلمهایی که در سینما دیدم " قصه ی پریا " بود!
البته تصادف نه به معنای برخورد دو خودرو!
در حوالی ساعاتی که نه تعلقی دارد به امروز و نه فردا، و در اندیشه ی یکی دو ساعت آینده که پا در سالی جدید خواهیم گذاشت، با این امید که سال قبل را به خوبی گذرانده و سال پیش رو را به خوبی آغاز کنیم، و با احترام به دوست عزیزم مجید باقر بندی که پدر بزرگوارش را ساعتی پیش از دست داد و امسال عیدشان عزاست؛ آغاز سال ۱۳۹۰ رو به همه ی دوستان عزیزم تبریک می گم...
از صمیم قلب برای همه ی عزیزان آرزوی بهروزی و سربلندی دارم... عیدتان مبارک، صد سال به این سالها...
بیمه ی ایران در اقدامی بواقع تبلیغاتی و درست بعد از گذشت کمتر از یک روز از سقوط بوئینگ ۷۲۷ ایران ایر، اعلام کرد که ظرف مدت ۲۴ ساعت دیه ی ۴۵۰ میلیون ریالی کشته شدگان سانحه ی مذکور را پرداخت می کند! و این چه مفهومی دارد جز "کشک" بودن جان آدم ها؟
دیروز هنگامی که خبر ۲۰:۳۰ به یکباره سقوط هواپیمای ایران ایر را در نزدیکی ارومیه مخابره کرد، مو بر تنم سیخ شد! کابوسی دیگر به نام سقوط که به خوبی می دانم علاوه بر داغ فراق، چه رنجی را به بازماندگان و جامعه تحمیل می کند...
همه ی رنج یک طرف و سادگی برخورد رسانه ها و مسئولین یک طرف دیگر! براحتی، کمتر از ۱۵ ساعت از زمان رخداد سانحه یک شرکت تجاری از فاجعه ی پیش آمده نهایت بهره را برده و سرعت عمل خود را در پرداخت بیمه به رخ جامعه می کشاند! گویی که عده ای به خاطر دریافت دیه عزیزانشان را به هواپیمایی ایران ایر سپرده اند! و دردناک تر از همه، دلیلی است که وزیر راه ارائه می کند! " وضعیت بد جوی و دید کم خلبان! " ای داد بیداد... ای داد بیداد!
قصد نقد چون و چرای این فاجعه را ندارم چرا که دیگر دهانمان مو درآورده! و صرفا جهت اطلاع مسئولین عزیز ایران ایر و وزیر راه و بیمه ی ایران عرض می کنم که در کنوانسیون ورشو که ایران نیز عضو آن است به واسطه ی ضرورت کاهش حوادث هوایی که عموما جبران ناپذیر هستند، قانونی وجود دارد که در سراسر دنیا مسئولیت خسارت به بار آمده ی مالی و جانی را متوجه ی مقصر حادثه دانسته و وی را بدون قید و شرط به پرداخت ۱.۵۰۰.۰۰۰ فرانک به ازای هر قربانی محکوم می کند ، حال آنکه با احتساب هر فرانک ۱۰.۰۰۰ ریال رقم واقعی خسارت جانی چیزی در حدود ۱۵.۰۰۰.۰۰۰.۰۰۰ ریال خواهد بود نه ۴۵۰.۰۰۰.۰۰۰ ریالی که بیمه ی ایران وعده ی پرداخت آن را داده است...
بد نبود آقایان مسئول، کمی مودبانه تر رفتار کرده و ضمن ادای احترام به کشته شدگان و بازماندگان، پرهیز از رفتارهای تبلیغاتی و رعایت اصول و اخلاق انسانی را سرلوحه ی کار خود قرار می دادند! نباید فراموش کرد: چرخ گردون دوار است و دایره ی در گردش، هرزگاهی به تکرار خواهد رسید و چه بسا ممکن است قربانی سقوط بعدی! من و شمای مسئول باشیم...
پ ن:
ابراز همدردی من با بازماندگان این حوادث تلخ، پنهان نیست.
قبول دارم که در این یاد داشت مقدمه ای نچیدم و البته علتش را در متن یاد داشت عرض کردم...
اما نباید فراموش کرد که تکرر چنین حوادث تلخی ، رفته رفته ضرباتی جبران ناپذیر به اذهان اجتماع وارد می کند و پس از مدتی این ساده انگاری ها که در مسئولین کشور لانه کرده به اجتماع هم منتقل می شود و آنوقت است که سقوط هواپیما نیز مثال تصادت خودرو! انگاشته میشود...
چیستی کنوانسیون ورشو و قوانینش بر پایه ی یکسان سازی قوانین هوایی در سطح دنیا است، بر پایه ی هدف کاهش چنین سوانح است که عموما بواسطه ی خطای انسانی و سیستمی و فرسودگی ناوگان هوایی صورت می گیرد...
نباید فراموش کرد که یک شرکت هوایی وقتی برای جبران خسارت (به لحاظ قانون) چند صد میلیاد بپردازد آنوقت است که می شود گفت که پاسخگو بوده نه اینکه با پرداخت حق بیمه ای ناچیز سر و ته یک کشتار را آن هم پیش از وقوع سانحه به هم بیاورد...
پر واضح است حتا اگر خسارت بر مبنای کنوانسون ورشو پرداخت شود، درصد کمی از اولیای دم خوش خوشانشان می شود و قطعا درصد قابل توجهی از آنان رقم دریافتی را صرف تلاش های خیرانه و در راستای آمرزش عزیز رفته اشان می کنند اما اجرای دقیق چنین قانونی بواقع تاثیری شگرف در کاهش سوانح هوایی، آن هم در کشوری همچون کشور ما خواهد داشت...
به نظرم می رسد نباید با رفتارهای احساسی مانع حرکتی شد که در صورت موفقیت می تواند اهرمی جدی مقابل بروز سوانح دردناک هوایی شود...
بنده به خاطر اینکه شاید با اشاره به این قانون موجبات دردمندی بازماندگان این سانحه را فراهم کردم، پوزش می طلبم اما در نهایت همچنان برای اجرای کنوانسیون مذکور در کشورم ایران، از طرق مختلف می کوشم.
حرف دیگری نیست جز ابراز همدردی با بازماندگان این حادثه ی تلخ که بواسطه ی همراهی ام با خانواده های شهدای پرواز سی ۱۳۰ ، به خوبی احوالشان را درک می کنم.
لطف و رحمت پروردگار، شامل حالشان شود، ان شا الله...
باری دیگر دروغ بزرگ خلیج مجعول عربی در مجلسی رسمی، رسمیت یافت! و دولتمردان ما نیز به رسم عادت! تنها به اعتراضی نمادین و ترک مجلس بسنده کردند...
راستش وقتی خبر وقوع این رفتار زننده و کودکانه رو در بازیهای آسیایی شنیدم بی اختیار به یاد ماجرای بازیهای ورزشی کشورهای اسلامی افتادم که عرب های عزیز! پبغام فرستاده بودند اگر عنوان خلیج فارس از آرم بازیها حذف نشود، ما نیستیم!
و باز هم بی اختیار متصور شدم نکنه این ماجرا پیغام رسانی یه باردیگه تکرار شده و البته اینبار پیغامی از سوی اعراب به چینی ها!
بیچاره چینی ها هم که مثل مسئولین ورزشی ما خیلی خلیج فارس شناس نیستند! سناریویی چیدند و اجرا کردند و مثل همیشه هم موفق بودند...
--> اما چی شد که اینجوری شد؟
۱- ارسال پیغام از اعراب به چینی ها ( اگر خلیج در بازیهای شما فارس باشد، اعراب نمی آیند!)
۲- جلسه ی فوری میان مسئولین بازیها ( یو کی موری گوگوری موری گوو!! - ترجمه اش می شه چه کار کنیم حالا!؟ و پاسخ اینکه چاره ای نداریم! نصف آسیا اعراب هستند، ایرانی ها هم که سرشارند از رفعت اسلامی! پس اول خلیج رو عربی می کنیم و بعدش هم عذرخواهی می کنیم! )
۳- پاسخ از چینی های به اعراب ( آقا خیالتون راحت!)
۴- روز افتتاحیه: نمایش عنوان مجعول خلیج عربی در نمایشگرها ( که با اعتراض سعیدلو مواجه می شود!)
۵- عذر خواهی نخست وزیر چین از ایران ( و لبخندی که بر لبان سعیدلو می نشیند - آقا نخست وزیر چین کم کسی نیست که!! )
۶- چند دقیقه بعد: ( با توجه به دُز رفعت اسلامی موجود در خون دولتمردان ایرانی، عذر خواهی نخست وزیر چین مورد قبول واقع و انگار نه انگار!)
۷- و بوی سوختگی یی که از ایرانیان عزیز بلند می شود!
دعا بفرمائید لطفا !
مهربانی را اگر قسمت کنیم
من یقین دارم به ما هم می رسد!
آدمی گر ایستد بر بام عشق
دست هایش تا خدا هم می رسد...
وسلام
مدتی پیش به اتفاق پدر و مادرم به میهمانی منزل خواهرم رفته بودیم...
همه چیز خوب بود، سر سفره ی شام پدرم نوشابه رو گذاشت جلوم و گفت بازش کن...
با تردید بطری رو برداشتم و با فشارکوچکی دربش رو بازم کردم!
از لحظه ای که آقا جون بطری رو بهم داد تا لحظه ای که دربش با فشاری کوچیک باز شد، غرق بودم در گذشته ها...
وقتی که ما بچه ها، بچه تر بودیم! حدود 8 - 9 سالی بیشتر نداشتیم، معمولا دیر می خوابیدیم، یعنی آقا جون معمولا دیر می اومد خونه و دیر هم شام می خوردیم...
من بودم و 5 برادر دیگه و زن داداش و 4چهار تا خواهر قد و نیم قد...
همه سفره رو دوره می کردیم و مامان برامون غذا می کشید...
همیشه ، اوایلی که سفره پهن می شد، آقا جون اشاره می کرد که مهدی بپر چند تا نوشابه بگیر...
منم که انگاری خودمو از قبل آماده کرده بودم می پریدم سمت جالباسی و پیرهن آقا جونو می آوردم تا از جیبش بهم پول بده...
فاطی کوچیکه هم اون زنبیل کنفی قدیمی رو پر می کرد از شیشه های خالی نوشابه تا من ببرم پیش مش قدرت خدا بیامرز و نوشابه ی پر بگیرم...
وقتی برمی گشتم دیگه تقریبا همه شروع کرده بودن به خوردن غذا و با رسیدن نوشابه ها ماراتون درب بازکردن شروع می شد...
آخرشم کار، فقط کار آقاجون بود!
همه دست از پا دراز تر شیشه ی نوشابه رو می دادیم به آقاجون تا با اون قاشق استیله که اگه اشتباه نکنم ایتالیایی بود درب تک تک شیشه ها رو باز کنه و بده تحویل بچه ها...
همیشه دوست داشتم اونقدری بزرگ شم که درب نوشابه ها رو خودم باز کنم!
توی میهمانی خواهرم، وقتی آقا جون بطری رو بهم داد، دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و بغض و اشکم با هم قاطی شد...
ماها بزرگ شدیم، جوون شدیم و حالا دیگه درب نوشابه هامونو خودمون باز می کنیم!
تازه! نوشابه ی آقا جونم دیگه باید ما براش بازکنیم...
توی این چند سال گذشته هرگز نتونستم باور کنم که موهای سپید و چروکای روی صورت آقاجون و مادر، نشونه ی پیریه...
اما اون شب، اونم سر سفره ی شام، اشکهایی که توی چشمام جمع و بغضی که باهاش مخلوط شد، باورم داد که آقا جون پیر شده...
یاعلی
چند روز به عيد مانده بود. «حسن شوکتپور» تلفن کرد و خواست که به منطقه بروم. وقتي ميگفت بيا،ميفهميدم که عملياتي در پيش است و نبايد سوال و جواب اضافه بکنم. با حسن در حوزه هنري آشنا شده بودم. آن وقتها تازه حوزه سروساماني گرفته بود. در گوشهاي از حياط تدارکاتي هم براي جبهه ميشد. او وسايل و امکاناتي که براي جبهه ميگرفت در گوشه و کنار حوزه انبار ميکرد و هر وقت لازم بود به جبهه ميفرستاد. من هم چند بار همراه دوستان ديگر به منطقه رفته بودم. در همين سفرها بود که دوستي من و حسن ريشه گرفت. بعد از تلفن او با يکي از دوستان به اهواز آمدم. ميدانستم محل استقرارش کجاست. يک جاده خاکي بود که جهاد بالاي شوش دانيال زده بود که مشرف ميشد به دشت عباس.
حسن را همان جا ديدم. به من سفارش کرد که در يکي از سنگرها بمانم تا وقتي عمليات شروع شد خودم را به خط برسانم. به حسن گفتم: «حسن آقا اين دوربين سوپر هشتي که من دارم شب فيلمبرداري نميکند.» جواب داد: «فيلمبرداري ميکند يا نه بايد همان جا که گفتم بماني!» من هم چارهاي جز اطاعت نداشتم. آنجا، سنگر فرماندهي شهيد حسين خرازي بود. چند ساعتي را ماندم ديدم خبري نيست. آمدم به چادر که بالاي تپه بود و نشستم کنار تعدادي رزمنده که وصيتنامه مينوشتند.
من هم شروع کردم به نوشتن. به نيمه رسيده بودم که با خودم گفتم:«رسول اين تو بميري از آن تو بميريها نيست و پاره کردم.» براي اينکه نميخواستم شهيد بشم. از نقل و انتقالات فهميدم که بوي عمليات ميآيد. چند رزمنده وصيتنامهها را نوشتند و در جايشان دراز کشيدند تا موقعي که خبرشان کنند. يادم آمد که حسن آقا گفته بود: رسول مبادا بخوابيها، بيدار ميماني و از سنگر هم تکان نميخوري. ولي من خوابيدم. آن هم يک خواب شيرين، اما با صداي يک انفجار از خواب پريدم. دور و بر را نگاه کردم. هيچ کس تو چادر نبود. همه رفته بودند عمليات. از چادر بيرون آمدم و از بالاي تپه ديدم که حجم آتش از دو طرف خيلي زياد است. با خودم گفتم: «رسول واي به حالت اگر حسن آقا تو را ببيند.» او هميشه به من سفارش ميکرد: «رسول اين قدر نخواب، نظم ياد بگير، مثل بچههاي ديگر باش، ببين چطور ميآيند و از کوچک و بزرگ هر کاري که از دستشان برميآيد ميکنند. آنان نظم دارند. از استراحت خودشان ميزنند. تو هم هيچ فرقي با آنان نداري. بيخود هم اداي هنرمندها را براي من در نياور.» دوربين را برداشتم و رفتم به طرف مستراح صحرايي که در سينهکش تپه بچهها با تيرک و گوني درستش کرده بودند. تو مستراح بودم و با خودم فکر ميکردم که چطور بايد بروم به خط مقدم و از آن مهمتر جواب حسن آقا را بدهم که يک دفعه انفجاري در کنار مستراح بلند شد و بعد از چند لحظه گونيهاي اطراف آتيش گرفت. من هم با همان حال از آنجا پريدم بيرون و همينطور جيغ و داد ميکردم و در بيابان ميدويدم. خوشبختانه کسي آن دور و بر نبود. حالم که کمي جا آمد، هنوز سپيده صبح نزده بود، حواسم بود که نماز نخواندم. تند و تند نماز را خواندم و آمدم روي جاده. در همان تاريک و روشن هوا شبح يک وانت را ديدم. خوشحال شدم و پريدم جلوي وانت که نگهدار! وانت با گرد و خاک زياد ايستاد و من هم بدون معطلي پريدم بالا، راننده سر و صورتش پر از خاک بود و از اين عينکهايي که موتورسوارها ميزنند به چشم داشت. در ضمن جلوي وانت سقف هم نداشت. به راننده گفتم: «داداش قربونت منو برسون خط!» راننده ساکت فقط نگاهم ميکرد. از جايش تکان هم نميخورد. دوباره جملهام را تکرار کردم. اين بار دستش بالا آمد و آرام عينک را کشيد و گذاشت روي پيشانياش، ديدم اي داد بيداد حسن آقا است! توي چشمهايم نگاه کرد و گفت: «تو خجالت نميکشي؟» جواب دادم: «واسه چي؟» خودم را زدم به آن راه که مثلا اتفاقي نيفتاده است. گفتم: «چيزي نشده فقط يک توالت صحرايي آتش گرفته که من هم آن را آتش نزدم!» دوباره گفت: «رسول خجالت بکش!» اين دفعه صدايم را کمي بلندتر کردم: «واسه چي حسن آقا من که کاري نکردم.» گفت: «تو چطور توانستي با خيال راحت تا صبح بخواني. ميدوني از ديشب تا الان چند تا از بچههاي مردم تکه تکه شدن!؟.»
سرم را پايين انداختم و زير لب گفتم: «ببخشيد حسن آقا!» وسط حرفم پريد: «آخر، رسول جان. اين دفعه اولت که نيست. يک ذره غيرت داشته باش. وقتي بهت ميگويم بيا منطقه عمليات است بايد مثل ديگر رزمندهها باشي. تو هيچ فرقي با ديگران نداري. اين عمليات، عمليات فتحالمبين است و کار بزرگي دارد انجام ميشود. آن وقت تو گرفتي و خوابيدهاي.» همين موقع دستش را بالا آورد و محکم زد توي سرم. ولي خاطرش بيش از اينها براي من عزيز بود. وانت بيسقف، در پيچ و خم تپهها بالا و پايين ميرفت. در آن تاريکي حسن با استادي تمام ميراند. رسيديم کنار تپهاي و حسن آقا ايستاد. اين تپه را قبلا ديده بودم. بچهها اين تپه را کنده بودند و شده بود زاغه مهمات و بعضي از وسايل ديگر.
حسن آقا وقتي ايستاد داد زد: «حاجي! حاجي!» از شکاف تپه پيرمرد ريش سفيدي بيرون آمد و گفت: «جانم حسن آقا!» حسن آقا بهش گفت: «کارگر افغاني که خواستي برايت آوردم.» بعد به من اشاره کرد که برو پايين. من هم نميدانستم داستان از چه قرار است. با خودم گفتم: شايد دارد سر به سرم ميگذارد. آمدم پايين.
حسن آقا قبل از آنکه با همان وانت بيسقف از پيش ما برود به پيرمرد گفت: «اين آقا رسول سه تا وانت موشک آر.پي.جي پر ميکند و با وانت سومي به همراه خودت ميآوريش باغ طالقاني و کنار آلبالو گيلاسها پيادهاش ميکني.» بعد دستي تکان داد و رفت. وقتي حسن آقا رفت پيرمرد با لهجه اصفهانياش گفت: «برو تو آن سنگر عزيزم!»
- بابا جان چه کار بايد بکنم!
- اين گونيها را ميبيني؟ تو اين چند روز خرجهايش را بسته و آماده کردهاند. گونيها را با احتياط بار ميکني و ميگذاري پشت وانت.
- بابا جان من فيلمبردارم. عکاسم. خير سرم خبرنگارم. تازه تو عمليات قبلي هم مجروح شدم. بخيههاي پايم را هم باز نکردم. چطور ميتوانم اين همه موشک آر.پي.جي را بار اين سه تا وانت کنم. هنوز هم ميبيني دارم لنگ ميزنم عزيزم!
- آقا رسول. من اين حرفها حاليم نيست. تو در نظر من يک کارگر افغاني هستي. اين را حسن آقا گفته. تازه بچههايي که اين موشکها را آماده کردهاند همهشان مثل تو مجروح بودند. زبانم بند آمد. به هيچ رقم رضايت نداد. من هم به هر بدبختي و مصيبتي بود وانتها را از موشکهاي آر.پي.جي پر کردم. وانت سوم که پر شد خودش آمد نشست پشت فرمان. به پيرمرد گفتم: «حاج آقا کجا تشريف ميبري؟»
- حسن آقا گفته شما را ببرم باغ طالقاني که کمي آلبالو گيلاس بخوري!
- باغ طالقاني ديگر کجاست؟
- يک باغ خيلي با صفايي است. آنجا آلبالو گيلاسهاي خوب و رسيدهاي دارد. کمي تحمل کني ميرسيم.
سپيده صبح زده بود. وانت حاج آقا به راه افتاد. هرچه جلوتر ميرفتيم آتش دو طرف شديدتر ميشد. گلولههاي رسام و منور هم ديده ميشد. جلوتر که آمديم حسابي در معرض گلولههاي خمپاره و تانک قرار گرفتيم. ترس برم داشته بود. شدت انفجارها مجالي براي فکر کردن به آدم نميداد. پشت يک خاکريز نگه داشت. از وانت پايين آمدم. هول کرده بودم. جنازه بچهها را پشت خاکريز ديدم. همه چيز به هم ريخته بود. ظاهرا عراقيها سعي داشتند اين خاکريز را بگيرند ولي بچهها با تمام توان مقاومت ميکردند. ترس و هيجان به جانم افتاده بود و رهايم نميکرد. مثل عروسک کوکي دور سر خودم ميچرخيدم. يک ساعتي ميشد که اينجا بودم. تازه شستم باخبر شد که باغ طالقاني يعني همين جا و آلبالو گيلاسها هم يعني همين ترکشها و گلولهها! با خودم گفتم: رسول ديدي چه رودستي از حسن خوردي؟ بابا جان چه باغي؟ چه آلبالو گيلاسي؟ چه کشکي؟ چه ماستي؟ درست آمدهاي وسط معرکه خدا به دادت برسد. بودن من در باغ طالقاني و ديدن آن صحنههاي واقعي جنگ تاثير زيادي روي من گذاشت. کمترين تاثير اين بود که کمي به خودم بيايم. خودم را بشناسم که چند مرده حلاجم. بعد از آن لحظهها در فيلمها استفاده کردم. اين خط را بچههاي اصفهان نگه داشته بودند. حسن شوکتپور هم از بچههاي لشکر امام حسين(ع) بود. پاتوق من هم همين لشکر بود. صحنههاي اين خط واقعا ديدني بود. از بچههاي 12-10 ساله تا پيرمرد تدارکاتچي همهشان پرتلاش و فعال بودند. ديدن اجساد بچهها و ديدن تعدادي زخمي که راهي براي بردنشان به عقب نبود، چه روحيهاي در آدم به وجود ميآورد!
داشتم به ماندن در خط عادت ميکردم. داشتم حواسم را به خودم و دور و بر جمع ميکردم. ميديدم که بچهها چطور از خاکريز بالا ميروند و به طرف سنگر عراقيها ميدوند و عدهاي را اسير ميکنند و به اين طرف ميآورند. در همين هير و وير، 15-10 نفر اسير عراقي را آوردند. يکي از بسيجيهاي نوجوان که از شهادت دوستانش در همين خط خيلي عصباني بود ميخواست عراقيهاي اسير را به گلوله ببندد که ديگران اجازه ندادند. در همين شلوغي يکي از اسيران عراقي از گروه اسرا جدا شد و با سرعت به طرف خاکريز خودشان دويد و فرار کرد و من هم فکر کردم الان است که بچهها از پشت او را با گلوله بزنند. حتي همين بسيجي نوجوان دويد به طرف خاکريز و خواست با گلوله او را بزند که در همين حال همه رزمندگاني که روي خاکريز بودند شروع کردند به تشويق آن اسير فراري! بچهها سوت ميزدند، دست ميزدند.
من احساس ميکردم با همين تشويقها سرعت آن اسير فراري هم بيشتر ميشود. وقتي آن اسير فراري از خاکريز خودشان بالا رفت و به نيروهاي خودشان پيوست، رزمندگان ما همهشان تکبير سر دادند! همين جا بود که شنيدم، بچهها پادگان «عين خوش» را گرفتند. من هم آمدم به طرف عين خوش و شروع کردم به عکس گرفتن و فيلم برداشتن. وقتي رسيدم کنار يک نفر عراقي که در حال سوختن بود دوربين را تنظيم کردم که عکس بگيرم. يکي از جنازههاي عراقي که در اطراف نفربر افتاده بود تکاني خورد و دست و پايي زد. بدنش نيمسوز شده بود. فکر کردم کشته شده وقتي تکاني خورد، من از ديدن اين منظره وحشت کردم. شروع کردم به جيغ و داد کردن. فرار کردم به طرف جاده که اي داد و بيداد مرده زنده شده! همينطور که ميدويدم ديدم يک موتور سوار روي جاده ميآيد. از فرصت استفاده کردم و دوربين فيلمبرداري را به طرفش گرفتم و با لنز تله زوم کردم. موتورسوار آمد و آمد تا رسيد به چند قدمي من. وقتي عينکش را بالا زد و آورد روي پيشانياش، ديدم اي بابا باز هم حسن آقا است! بدون اينکه نگاهي به من بکند دائم به اطراف چشم ميچرخاند. هنوز نگاهش به دشت بود که به من گفت: «آقا رسول ميروي اين دور و بر هر چه آر.پي.جيزن هست جمع ميکني و ميآوري و روي همين جاده يک خط تشکيل ميدهي. تانکهاي عراقي دارند ميآيند.» دور و برم را نگاه کردم. يک دست دشت بود که گله گله آتش و دود از آن به هوا بلند بود. گفتم: «حسن آقا قربونت برم دست از سرم بردار، منو چه به خط تشکيل دادن، آن هم جلوي تانکهاي عراقي!» اين دفعه واقعا عصباني شد. جلوتر آمد و همانطور که رو موتور نشسته بود دو دستي محکم زد تو سرم و گفت: «خاک تو سرت، تو آدم بشو نيستي» چنان پر گاز از کنارم رد شد که براي چند دقيقه صداي موتورش از سرم نميافتاد. حسن را ميتوانستي در هر نقطه و در هر ساعت ببيني: يک بار با موتور، يک بار با جيپ، با نفربر، در اتاق فرماندهي و يک بار در اتاق تدارکات. در حالي که اين معاون لجستيک بود. با خودم فکر ميکردم چرا حسن با من اينطور رفتار ميکند؟ دفعه اولش نبود. در عمليات طريقالقدس که بستان آزاد شد، باز هم همين رفتار را با من داشت. گاهي خيال ميکردم حسن آقا يک جور مرض دارد که مرا به کانون خطر بفرستد. در عمليات طريق القدس حسن آقا هفتاد دو ساعت نخوابيده بود. با پشت بيسيم بود يا پشت خاکريز، يا روي موتور يا پشت فرمان. هر کجا که کار بود حسن شوکت پور هم بود.
بعدهها که فيلمساز شدم پاسخ سوال خودم را پيدا کردم که چرا حسن آقا با من آنطور رفتار ميکرد؟ واقعيت اين بود که او احساس ميکرد با يک جوان خام و نپخته و ترسويي طرف است. که از تاريکي شب هم ميترسد. حسن آقا مرا شناخته بود. او تلاش ميکرد با اين کارهايش از من يک آدم بسازد. نميدانم اين اتفاق در من افتاده است يا نه؟ ولي ميدانم خيلي از ترسهايم ريخت. سالها بعد که حسن آقا در عمليات والفجر هشت قطع نخاع شد، يک روز در بيمارستان ساسان تهران به ملاقاتش رفتم. بعدها به اسايشگاه ثارالله آمد با آن حال و روزش. صبحها ميآمد لجستيک سپاه کار ميکرد و شب هم به آسايشگاه برميگشت.
در بيمارستان به او گفتم: «حسن آقا چرا اين قدر تلاش ميکني. اين همه سال جنگ کردهاي، بيابانها و کوهها را رفتهاي و آمدهاي، جانت کف دستت بود. حالا کمي استراحت کن.» جواب داد: «رسول خيلي دلم ميخواهد استراحت کنم ولي نميشود. بدون اينکه بخواهم در زندگي براي عدهاي تکيهگاه شدم. ميترسم من بيفتم آنها هم بيفتند. مجبورم تا آخرين لحظه سرپا بايستم. بعد هم رسول جان! خدا يک برگ ماموريت به ما داده است که تا نفس داريم بايد به دنبال ماموريتمان باشيم. وقتي هم برگ مرخصي را داد که خب، ميرويم.»
حسن شوکتپور رفت. همين قطع نخاع بودنش او را به شهادت رساند. وقتي فيلمي ميسازم دلم ميخواهد حداقل بتوانم روح حسن آقا را يک جور از خودم راضي کنم. نبايد فراموش کنم اگر فيلمساز شدم به خاطر خون حسن شوکتپور و حسن آقاهايي است که من نميشناسم و همهشان زندگي را دوست داشتند. حسن آقا عاشق دخترکوچکش بود، ولي به خاطر ما از همه دلبستگيهايش گذشت. ما آدمهاي خوشبختي خواهيم بود اگر قدر اين عاشقهاي فداکار را بدانيم.
والسلام
رسول ملاقلی پور
این یاد داشت را در وبلاگ مسعود شجاعی طباطبائی یافتم! اجازه گرفنم در اینجا هم منتشر شود ، ایشان لطف کردند و اجازه دادند...
بی حرف پیش " سه گانه " را در اینجا منتشر می کنم:
یک - هوا گر گ ومیشه ،تنها يك راه کوچک از میدان مین جلو رومه، بچه های تخریپ مسیر رو با نوار مشخص کردن ،اول ميدان مين يه موشك ماليبيوتكا عمل نكرده روى سيم خاردار افتاده ،. داخل كانال انباشته از شهدا ست و جاى پا براى عبور نیست.
از ته میدان صدای گریه میاد ، به طرف صدا می رم، به سختی از کنار شهدا رد میشم. حالا صدای گریه واضحتر شنیده میشه ، صدا از پشت خاکریز میاد، میرم بالای خاکریز، یک سر قطع شده می بینم ، صورتش مشخص نیست ، حالا صدای گریه بیشتر به خس وخس شبیه ، با دستام سر رو بر می دارم و می چرخونم ، سر خودمه، با وحشت سر را به زمین می اندازم ، دستامو می برم طرف سرم ، سرم نیست ، دست میکشم رو گردنم ، نگاه می کنم کف دستم پر خونه ...
دو - تو مزار شهدا هستم ، مزار شهدای گمنام ، یه کبوتر سفید نشسته رو سنگ قبر نوک میزنه، دستمو دراز می کنم بگیرمش، جلدی پرمی زنه ، پروازشو دنبال می کنم ، میره بالای یه درخت می شینه، دست می کشم رو سنگ قبر ، نوشته های رو سنگ قبر بی رنگ شده ، با خودم می گم دفعه بعد حتما یه قلم مو با رنگ میارم نوشته ها رو پر رنگ میکنم ، سرمو میذارم رو سنگ قبر ، احساس خوبی دارم ، یه صدای نجوا می یاد ، گوشمو محکم می چسبونم ، صدا رو دارم واضحتر می شنوم ، حالا کلمات کاملا برام مفهومه : "یا ربی تقبل توبتنا..."، اطرافم را نگاه می کنم ، هیچ کسی رو نمی بینم ، دوباره گوشمو محکم می چسبونم رو سنگ قبر ، تمام وجودم میشه گوش ، همون نجواست که دائم تکرار میشه ، دوباره به اطرافم نگاه می کنم و این بار فریاد می کشم ، هیچکسی نیست ، دست به کار میشم و کنار سنگ قبرو با دستام میکنم ، بارون خاک رو نرم کرده و به آسونی میتونم زمین رو بکنم، بی وقفه یه حفره درست می کنم ، حالا می تونم خودمو بکشونم تو قبر ، نور تو قبر پر میشه ، هاشم ، وای هاشمه ، زندس، بغلش می کنم ، گریه امونم نمی ده ، با اشتیاق محکم تو بغلم فشارش می دم ، یه دفعه پودر میشه می ریزه زمین ، داد میزنم ، فریاد می کشم ، بیدارم می کنن ، هنوز دارم فریاد می کشم ، پرستار و نگهبان منو کشون کشون به اتاق ایزوله میبرن، دستو و پامو به تخت می بندند ، سوزش آمپولو با تمام وجود احساس می کنم، در اطاق رو می بندن و از دریچه در آهنی نگاهم میکنن و میرن، زمزمه می کنم : "یا ربی تقبل توبتنا..."، به پنجره نگاه می کنم ، یه کبوتر سفید میاد میشینه کنار پنجره و با نوکش رو لوله های آهنی نوک می زنه...
سه - خاک ، دود و صدای انفجار ، تا چشم کار می کنه ، جنازه های عراقی هاست ، سیاه شدند، باد کردند و بوی تعفنشون همه جا رو گرفته ، به خودم نگاه می کنم، لباسهام پر از خون و لجنه ، لای جنازه ها گیر کردم ، به سختی می تونم قدم بردارم ، با هر جون کندنی است تلاش می کنم از میون این همه جنازه بیرون بیام ، یه دفعه زیر پام خالی میشه و با جنازه های عراقی کشیده میشم تو یه حفره سیاه ، سقوط می کنم ، با سرعت دارم می رم پایین ، با گریه و فریاد اسم بچه های گردان رو فریاد می زنم ، عباس، حسین ، محمد...یه روزنه ای از نور میبینم ، دستی به طرفم دراز میشه ، دستمو میگیره و میکشه بالا...تو نور گم میشم...
یا علی
حتمن تا حالا براتون پیش اومده که روی یه پرونده ی رایانه ای مثل یه پوستر ، یا یه فیلم کلی کار کرده باشی و یه هو با رفتن برق و یا یه هنگ درست و درمون محکم بزنی رو دستت و بگی وای...؟
اونوقت بغل دستیت بگه مگه چی شد؟ و تو بگی ذخیره نکرده بودم!
یا اینکه کلی وقت بذاری واسه درست کردن یه کیک بزرگ و کلی هم تزئینش بکنی ، بعدش هنگام برش بر بخوری به یه سوسک گنده میان کیک!؟
یا اینکه یه جونور! در قالب انسان بیاد و همه ی زحماتت رو با عرض دری و وری بریزه به هم! بعدشم دو قورت و نیمشم باقی باشه که آقا من هم هستم!
خوب آخه آدم نا اهل! بیا بازبون ساده بگو " منم هستم! " چه مرگیه که چوب لای چرخ مردم کنی؟
یا چه می دونم هزارو یک رقم مصیبت این شکلی...
بلاخره همیشه یکی ، یه چیزی ، یا بساطی واسه خروج تو از راحتی و فرور رفتنت در اعماق ناراحتی وجود داره! و مضائف اینکه توی این "هیر و ویر" یکی بیاد و بهت بگه آقا حالا مگه چی شده!؟ عیبی نداره! خودتو ناراحت نکن! "درست می شه!"
خوب حالا که چی؟!
هیچی!
خواستم عرض کرده باشم همیشه راهی برای ناراحتی هست!
صدا ، عشق عمومی ، احمد شاملو:
لطفن پس از کلیک بر روی علامت پخش مدتی صبر کنید تا فایل صوتی لود و اجرا شود ، این فرایند بسته به سرعت اینترنت شما ممکن است ۶۰ ثانیه یا بیشتر طول بکشد.
ما حقوق پرداخت نمی کنیم!
عادت نداریم به ادای دی ن!
ما مدیونیم!
دی ن به افکارمان
دی ن به روحمان
دی ن به جسممان
کسی که حق خود را نپردازد! چگونه حق دیگری را خواهد پرداخت؟!
تقصیر ما ، قصور بر تامل است...
رمضان همیشه برای من ماهی باشکوه بود و این بار هم تغییرات درونی و البته کدری های ناگزیرِ من ، به نظرم ، چیزی از شکوه اون نکاست!
از رمضان چند سال پیش که خب البته داشتم رمضان را بیشتر می شناختم ، گرفته تا کنون... از ماجرای اطعام بچه گربه ای که از خانه ی همسایه رانده شده بود گرفته تا دگرگونی صورت یافته در من ، در رمضانی که گذشت...
این رمضان ، رمضان دگرگونی من بود ، چرا که:
- بیش از هر زمان دیگری کدری در من راه یافت!
- برای نخستین بار با حسی به نام " نفرت " آشنا شدم!
- برای نخستین بار به صورت جدی! " نذر " کردم!
- ظرف مدت تنها سه روز تغییری نه البته عجولانه! بلکه عمیق و ژرف در من صورت گرفت!
- " ازدواج " کردم!
هر چند:
- آن کدری نماند و دوباره انگاری که زلال شدم!
- آن نفرت اگر چه در من رخنه کرد اما جای خودش را براحتی و تنها با کمی دلگیری ساده اما موثر! عوض کرد...
- آن نذر اگر چه مقبول نبود اما انگاری که شد فدیه ای برای نذری دیگر...
- آن تغییر اگر چه در من آتش افروخت اما حسی ، خیالی ، جانی ، نگاهی عاشقانه ساخت...
و من ماندم و یک دنیای جدید که گویی این بار از فرط بزرگی ، کوچک شده است!
ای کاش که خواب مانده بودم برای عید...
پلک دلم ،
می پرد!
نشانه ی چیست؟
یکم رمضان المعظم ۱۴۳۰
با شناختی که از ایشان دارم باید تاکید کنم آنها که مشایی را بر نمی تابند "ذهن خاموشی" دارند.
چیزی بیش از این نمی گویم! فقط همین که همچون مشایی "مرد روشنا" کمتر پیدا می شود...
بازخوانی یک یاد داشت قدیمی - ۲۵/۰۵/۱۳۸۷
کسی که خود را به مسلخ می برد! به این لینک بروید
صرف نظر از سلامت ادعا ، این روزها کسانی از دروغ گله می کنند که همین گله اشان ، دروغ نباشد ، در راست بودنش شک وجود دارد!
بر ایجاد چیزهایی اصرار می کنند ، که اصلن دست آنها نیست!
براستی چه چیز ، این آدم ها را برای این همه صراحت و قضاوت مجاب می کند؟!
وقتی عقیده ات را هم ابراز می کنی ، کتک نخوری فحش خواهی خورد! که البته اگر دستشان بهت برسد ، همان گزینه ی نخست ، ارزانی ات خواهد بود! وقتی می گوئی که می پنداری حقیقت چیز دیگری است ، کمترین برخوردشان تکان دادن سر است و ابراز تاسف برایت!
آخر مگر شما که هستی برادر من! که اینچنین ، چند آتیشه ، حمله می کنی به همه ی داشته های طرف که گوئی او نادان است و تو دانای کل! و تو تکلیف داری دانائی را به زور دگنک و سنبه هم که شده بدی به خورد طرف!
سرت را بیانداز پائین! آدم باش! مثل آدم زندگی کن...
خدا شاهد است ، برای پست چنین مطلبی بسیار با خودم کلنجار رفتم! چرا که پرهیز از بازی های سیاسی انتخابات همیشه برای من یک اصل بوده است...
اما امروز وقتی آخرین پست مسعود شجاعی طباطبائی را دیدم ، حجت ، برای ابراز نظر قلبی ام تمام شد و رای این کوچکتر ، با وجود همه ی محاسن آقای موسوی عزیز ، دکتر احمدی نژاد است.
به عدله ی آقای شجاعی اشاره ای ندارم ، عرض من اصلح بودم آقای احمدی نژاد است در این شرایط.
خدا یاور ایشان باشد ، الهی...
ایمیلی از دوستم بابک بدستم رسید به شرح زیر! :
---------------
می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود دکتر مصدق رفت و روی صندلی انگلستان نشست. قبل از شروع جلسه یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست اما پیرمرد تحویل نگرفت و روی همان صندلی نشست.
جلسه داشت شروع می شد و هیات نمایندگی انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خودش بنشیند اما پیرمرد اصلاً نگاهشان هم نمی کرد.
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای انگلستان نشسته اید و جای شما آن جاست.
کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد که مصدق بالاخره به حرف آمد و گفت:خیال می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی انگلیس کدام است؟ نه آقای رییس، خوب می دانیم جایمان کجاست اما راستش را بخواهید چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستن برای خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای ایشان نشستن یعنی چه. او اضافه کرد که سال های سال است که دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست.
-------------------
البته بخش آخر مطلب که این حرکت دکتر مصدق رو اسباب پیروزی ایران بر انگلستان دونسته بود ،حذف کردم!
نتیجه ی اخلاقی:
وقتی کسی جایت نشسته ، قبل از اعتراض کمی فکر کن!
امروز طرفای غروب از میدان ولیعصر به سمت تئاتر شهر قدم زنان می رفتم در مقابل مرکز خریدی مخروبه در حاشیه ی خ ولیعصر به فرد جالبی بر خوردم که به راستی مرا یاد اون شخصیت انیمیشنی انداخت که به همراه یک کله پوک سرگرم فروختن فیلم های کپی شده ی روی پرده ی سینما است! شباهت این دو در ذکر این جمله بود که: " سی دی بدم؟ ، سی دی بدم؟ ، اخراجیها ۲ ، سوپر استار ، دیگه نرو سینما!! "
جوانی بود با موهای طلائی و کلاه معروف رفیق کمونیست ها! ، راستش ابتدا خنده ام گرفت به شباهت میان آن شخصیت انیمه شده و این بابا! ، چند قدمی که دور تر شدم گفتم زنگ بزنم به پلیس و اطلاع بدم! و شماره ی ۱۱۰ رو گرفتم ، آقایی گوشی رو برداشت و من هم ماجرا رو عرض کردم و ایشون فرمودند: چه فیلمی رو می فروشه؟ و من گفتم اخراجی ها ۲ و سوپر استار! اینا روی پرده هستند الان! آقاهه گفت چند لحظه صبر کنید... همینطور هم شد ، دوباره آمده پشت خط و گفت: آقا نشانی؟ و من عرض کردم... فرمودند چند لحظه صبر کنید... دوبار آمدند پشت خط و گفتند نشانی دقیق تری بدهید! و من علاوه بر آدرس ، شمایل آن جوان رو هم تعریف کردم! و تهش گفتم آقا احیانن تا الان دیگه همه ی فیلماش رو فروخته و رفته! و آقای پلیس گفت" اِ... رفت؟! و من که کمی شاکی شده بودم گفتم: من چه می دونم آقا... من دارم مسیر رو طی می کنم و فقط از کنار ایشون رد شدم! و آقاهه با لحنی که انگار با یک آدم فروش کثیف حرف می زنه گفت: اعلام شد آقا! اعلام شد...
کمی جلوتر همین طور که داشتم به سرعت عمل پلیس و نوع رفتارش درباره ی پدیده های خطرناک اجتماعی فکر می کردم! ، چشمم به خودروی سیاه رنگ پلیس امنیت ... افتاد و دو خانم پلیس که داشتند به دختر نوجوانی که آستین هایش را بالا زده بود تذکر می دادند...
>> یاد مجلس هفتم افتادم و جلسه ای که در آن فیلم کتک کاری های پلیس که به قول خودشان داشتند در خیابان از جماعت اراذل زهر چشم می گرفتند را به اعتراض برای یکی از نماینده گان فعال و روشنفکر مجلس بلوتوث کردم اما چند روز بعد تعداد زیادی از نماینده گان در حمایت از اقدامات نیروی انتظامی در برخورد با اراذل و اوباش بیانه ای را صادر کردند!
>> اختتامیه ی بخش بین الملل جشنواره ی فجر بود که با کارت میهمان ویژه شرکت کرده بودم و صرف نظر از وجود ناهماهنگی بسیار ، از فرط تعدد آیتم های برنامه و پلاتوهای تکراری که دکتر عالمی آنها را به دو زبان فارسی و انگلیسی اجرا می کرد + کلیپ های طولانی پر تعدد کلی کلافه شده بودم و با خارج شدن از سالن خودم را نجات! دادم ، گلاب به روتون سری به دبلیو سی زدم! و با صحنه ای مواجه شدم که نکته ی کارسازی را به من گوشزد کرد!
قبل از ذکر آن نکته آن صحنه را تعریف می کنم! توالت پر بود از آدم هایی که پشت درب های بسته و سرویس های اشغال ، دست بر شکم ، به خود می پیچیدند! که البته بیشترشان میهمانان بخش بین الملل بودند...
اما آن نکته! اینکه " در این مملکت بیشتر چیزهای مهم ، یا کم است ، یا زیاد! "
>> براستی چرا در این مملکت بیشتر چیزها آنقدر غیر عادی هستند که دائمن باید توی چشم باشند؟! به قول استاد ادبیات دراماتیکمان که در تعریف کاربردی واژه ی "درام" - " نمایش" مثال آدمی را میزد که در خیابان روی دست هایش راه برود!
> چرا مکانیسم مدیریت در مملکت ما مثال آدم هایی است که روی دستهایشان راه میروند؟!
چرا برگزار کننده گان برترین فستیوال سینمایی ایران نمی دانند که امروزه همه چیز باید مختصر باشد و موجز؟ و وقتی این را نمی دانند! چرا این یکی را دیگر نمی دانند! که در محفلی که پذیرایی اش با چای و نسکافه و آب میوه بوده و قبل از آغاز مراسم اصلی صورت گرفته و برنامه هم طولانی و خسته کننده است ، ممکن است آدم های زیادی به رفع حاجت! نیاز پیدا کنند؟!
> چرا آن اپراتور پلیس ۱۱۰ آنقدر نس نس می کند که انسان متخلفی ، براحتی داشته های دیگری را در کنار خیابان حراج کند و چرا با من مثال آدمی برخورد کرد که گوئی دارد به مملکتش خیانت می کند!؟
> چرا پلیس این مملکت در فکر ایجاد امنیت اخلاقی میان آحاد اجتماع است؟ مگر وزارت فرهنگ و "ارشاد" یا رسانه ی ملی مرده اند؟!
> چرا پلیس این مملکت نمی داند که نباید در مقابل چشمان یک پدر ، دختری را بخاطر سوء حجابش سوار خودروی پلیس کرد و در صورت اعتراض آن پدر ، دختر را با خود برد؟!
ما مصونیت انقلابی که با خون پیروز کردیم ، با خون حفظ داشتیم را باید از چه کسانی طلب کنیم؟! از امام زمان (عج) ؟!!
چرا مسئولین امروز انقلاب ما ، نمی دانند که سرانجام سد ، طغیان است؟!
وسلام...
همواره خودم را مدافعی برای دولت نهم می دانستم و این گرایش همیشه مرا نزد دوستان و همکارانم مورد شماتت قرار می داد با این حال هماره ریشه ای از صداقت در تلاش های دولت احمدی نژاد پیدا بود تا بتوانم عمده ی نقد هایی که بر علیه ایشان قلم می خورد را تخریب بیابم! اما امروز من هم از سوی دزدانی وقیح در جولانگاهی به نام "وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی" و در دولت خدوم و مهرورز و عدالت محور! ، مورد دستبرد قرار گرفتم!
نمی دانم این ماجرا را باید به کلیت دولت نسبت دهم یا نه اما حالا آنچه صادقانه می توانم بگویم آن است که "مشت می تواند نشانه ی خلوار باشد!"
بهم دستبرد زدند! آن هم از سوی رأس مدیریت هنر مملکت در دولت نهم! و این به مثابه ی آن جوالدوزی است که باید ابتدا به خود زد و هم بهترین محلل است برای سوزنی که به دیگران می زنم!
چند ماه پیش در فرصتی که نرد دکتر ایمانی خوشخو معاون هنری وزیر ارشاد رسیده بودم طرحی را با عنوان "بزرگ ترین کارگاه نقاشی جهان" تقدیم ایشان کردم ، خیلی مورد استقبال قرار گرفت و دکتر شالوئی را مامور مذاکره با بنده کرد، ارشاد اصرار داشت عنوان طرح از " همبستگی ادیان الهی برای صلح" به " دستاورد های سی سالگی انقلاب" تغییر یابد و اجرای آن نیز به روز ۲۲ بهمن ماه ختم شود که بنده به دلیل پاره ای مسایل فنی از جمله سرما و از سوی دیگر سفارشی شدن طرح به لحاظ موضوعی ، موافقت نکردم و در نهایت در باب مشارکت ارشاد به نتیجه نرسیدیم ، اما ارشاد یک سویه و بدون اطلاع من تلاش برای اجرای طرح را آغاز کرد! به دکتر ایمانی اعتراض کردم و دفترشان گفتند دکتر می گوید چشم بررسی می کنم اما تنها دلیل این اتلاف وقت ترفندی بود برای اینکه کلاهشان را تا آخر سر امثال من فرو کنند! و کردند!
۱۵ اسفند حاصل تلاش های چند ساله ی من ، بر اساس خط مشی طراحی شده در طرح ارسالی ام به ارشاد ، آن هم بدون کوچکترین تغییری به لحاظ فنی و حتی در همان مکانی که پیشنهاد کرده بودم اجرا شد! خواستم بروم آنجا و هنگام اجرای طرح آبرو ریزی کنم که به هر دلیل منصرف شدم...
راستش دیگر کوچکترین اطمینانی به این حاکمت ندارم! حاکمیتی که در آن در زمان تصدی مسئولیت متهم به دزدی شدم! متهم به حاشه های اخلاقی شدم! ، دائمن مورد شمامتت قرار گرفتم و حالا هم که چند سالی است خودم را از قیل و قال حکومتی فارغ کردم ، باز هم مورد تعرض قرار می گیرم...
ادامه نوشتهبنا به دعوت ، طی سفری به شهر شیراز در اجلاس توانمند سازی دبیران سازمان های مردم نهاد شرکت کردم ، جدای از حض سفر به دیار حافظ و سعدی و بهره مندی از عطر بهار نارنج انصافن بار علمی اجلاس یاد شده چندان چشمگیر نبود و البته شاید می شد در همین تهران خودمان هم چیز بیشتر برای توانمندی ، دستگیر راهبران سازمان های مردم نهاد استان تهران کرد اما به حق نمی توان از ارزش فرصت دیدار با دبیران NGO هایی از اقوام مختلف ایرانی به خوبی یاد نکرد...
به نظر می رسد سازمانی همچون سازمان ملی جوانان حالا دیگر به عنوان مربوط ترین ارگان فرهنگی اجتماعی به مسایل جوانان باید تکلیف خود را روشن سازد که چه کاره است؟! چه می خواهد بکند؟! و متاسفانه پاسخ این دو سوال اصلی ، ورای خط مشی ارائه شده توسط این سازمان ، با آنچه دیده می شود چندان صادق نیست و البته اینکه برای کشوری همچون ایران که تجربه ی گذار از عصری پیر به عصری جوان را پشت سر می گذارد و اساسن به جوان شدن می گراید ، آیده ای جز مسمومیتی مرگ آور نخواهد داشت...
انتهای سفرم به شیراز مصادف شد با آغاز به کار نمایشگاه سراسری صنایع دستی کشور ، از آنجایی که به لطف انتصاب دوستانم در نهاد راهبری این هنر میراثی ، مدتی است سر از دالان صنایع دستی کشور در آورده ام تصمیم گرفتم بازگشتم را برای مدتی به تعویق بیاندازم و از نمایشگاه مذکور بازید کنم ، همین طور هم شد و ابتدا در مراسمی حضور یافتم که در آن از فعالان صنعت دست فارس تقدیر می شد... آنچه بیش از هر چیز دیگری توجهم را جلب می کرد یک وجه ی مشترک بین همه ی صاحبان فن و هنر صنایع دستی بود ، وجه مشترکی به نام شکستگی...
مهندس هاتفی که رهبری مدیریت صنایع دستی کشور را عهده دار است و به نظرم می رسد مردی موثر در این حوزه باشد ، حین سخنرانی اش در مراسم یاده شده ، وقتی که داشت از ایران و وسعت و صلابتش سخن می گفت به ناگاه بغض کرد که این بغض اگر چه موحب تشویق حاظرین شد اما بغض گلوی من را نیز شکست... ایشان از وسعت ایران و صلابتش بغض کرد به خوشحالی و من از تیشه ای گریستم که بی امان به میراث اجتماعی و فرهنگ ملی مان خورده است... هنوز هم از اینکه هنرمندان صنایع دستی ما چه جوان و چه پیر ، همه شکسته اند هوای دلم بارانی است ، این شکستگی را آنقدر عمیق دیدم که حتی در چهره ی کودک آن مرد انگشتری ساز هم با وجود تنها شاید 8- 9 سال سن به خوبی نمایان بود... ، وای خدای من چه بر این کودک و پدر می گذشت که اینچنین پریشان چهره بودند...
پیر مردخراط را چند دقیقه ای فقط نگاه کردم ، چهره ای که از آن عطر حلال به مشام می رسید و من با نگاهم می خواستم همه ی آن را ببویم اما افسوس که مجال دیدار کوتاه بود و توفیق اندک...
صنایع دستی ایرانزمین بواسطه ی آنکه وصله ای جدا ناشدنی از میراث اجتماعی ما به شمار می رود از اهمیت بسیاری برخوردار است بنا بر این امیدوارم با تلاش دوستان ارزشمندم در نهاد مدیریتی این نماد تمدن ، با وجود سختی های پیش رو ، در بازه ی زمانی کوتاهی شاهد تحولاتی سریع تر در این عرصه باشیم آنچنان که انصافن نمونه هایی از این تلاش ها را اخیرن شاهد بودم.
جامعه ی هنرمندان صنایع دستی کشور ، آنچنان که پیداست بسیار کهنسال می نماید و هراس آن می رود که بسیاری از داشته های میراثی این اجتماع کهن به واسطه ی عدم وجود فرصت انتقال ، به خاموشی بپیوندد و این نکته از خطرات مهلکی است که میراث اجتماعی و به تبع آن فرهنگ ملی زخمی ما را تهدید می کند...
بدرود
عکس ها در ادامه ی مطلب -->>
ادامه نوشته چراغهاي مسجد دسته دسته روشن ميشوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداري برگزار شد.
آقا سيد مهدي كه از پلههاي منبر پايين ميآيد، حاج شمسالدين ـ باني مجلس ـ هم كم كم از ميان جمعيت راه باز ميكند تا برسد بهش. جمعيت هم همينطور كه سلام ميكنند راه باز ميكنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظي، حاجي دست مي كند جيب كتش...
- آقا سيد، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلي محفل...
- دست شما درد نكند، بزرگوار!
سيد پاكت را بدون اينكه حساب كتاب كند، ميگذار پر قبايش. مدتها بود كه دخل را سپرده بود دست ديگري!
- آقا سيد، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهي ميكنن...
حاج مرشد، پيرمرد 50 ، 60 ساله، لبخندزنان نزديك ميشود.
التماس دعاي حاج شمس و راهي راه...
*** زن، خيلي جوان نبود. اما هنوز سن ميانسالياش هم نرسيده بود. مضطرب، اين طرف آن طرف را نگاه ميكرد.
زير تير چراغ برق خيابان لاله زار، جوراب شلواري توري، رنگ تند لبها، گيسهاي پريشان... رنگ ديگري به خود گرفته بود.
دوره و زمونهاي نبود كه معترضش بشوند...
***
- حاج مرشد!
- جانم آقا سيد؟
- آنجا را ميبيني؟ آن خانم...
حاجي كه انگار تازه حواسش جمع آن طرف خيابان شده بود، زود سرش را انداخت پايين.
- استغفرالله ربي و اتوباليه...
سيد انگار فكرش جاي ديگري است...
- حاجي، برو صدايش كن بيايد اينجا.
حاج مرشد انگار كه درست نشنيده باشد، تند به سيدمهدي نگاه ميكند:
- حاج آقا، يعني قباحت نداره؟! من پيرمرد و شماي سيد اولاد پيغمبر! اين وقت شب... يكي ببيند نميگويد اينها با اين فاح ش ه چه كار دارند؟
- سبحان الله...
سيد مكثي ميكند.
- بزرگواري كنيد و ايشون رو صدا كنيد. به ما نميخورد مشتري باشيم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اكراه راضي ميشود. اينبار، او مضطرب اين طرف و آن طرف را نگاه ميكند و سمت زن ميرود.
زن كه انگار تازه حواسش جمع آنها شده، كمي خودش را جمع و جور ميكند. به قيافهشان كه نميخورد مشتري باشند! حاج مرشد، كماكان زيرلب استفرالله ميگويد.
- خانم! برويد آنجا! پيش آن آقاسيد. باهاتان كاري دارند.
زن، با ترديد، راه ميافتد.
حاج مرشد، همانجا ميايستد. ميترسد از مشايعت آن زن!...
زن چيزي نميگويد. سكوت كرده. مشتري اگر مشتري باشد، خودش...
- دخترم! اين وقت شب، ايستادهايد كنار خيابان كه چه بشود؟
شايد زن، كمي فهميده باشد! كلماتش قدري هواي درد دل دارد، همچون چشمهايش كه قدري هواي باران:
- حاج آقا! به خدا مجبورم! احتياج دارم...
سيد؛ ولي مشتري بود!
پاكت را بيرون ميآورد و سمت زن ميگيرد:
- اين، مال صاحب اصلي محفل است! من هم نشمردهام. مال امام حسين(ع) است... تا وقتي كه تمام نشده، كنار خيابان نه ايست!...
سيد به حاجي ملحق ميشود و دور...
انگار باران چشمهاي زن، تمامي ندارد...
***
چندسال بعد...نميدانم چندسال... حرم صاحب اصلي محفل!
سيد، دست به سينه از رواق خارج ميشود. زير لب همينجور سلام ميدهد و دور ميشود. به در صحن كه ميرسد، نگاهش به نگاه مرد گره ميخورد و زني به شدت محجوب كه كنارش ايستاده.
مرد كه انگار مدت مديدي است سيد را ميپاييده، نزديك ميآيد و عرض ادبي.
- زن بنده ميخواهد سلامي عرض كند.
مرد كه دورتر ميايستد، زن نزديك ميآيد و كمي نقاب از صورتش بر ميگيرد كه سيد صدايش را بهتر بشنود. صدا، همان صداي خيابان لاله زار است و همان بغض:
- آقا سيد! من را نشناختيد؟ يادتان ميآيد كه يكبار، براي هميشه دكان مرا تعطيل كرديد؟ همان پاكت... اين مرد، شوهر من است و چند روزي است كه مشرف شديم زيارت... آقا سيد! من ديگر... خوب شدهام!
اين بار، نوبت باران چشمان سيد است...
****
سيد مهدي قوام ـ از روحاني هاي اخلاقي دهه 40 تهران ـ يكي تعريف ميكرد: روزي كه پيكر سيد مهدي قوام را آوردند قم كه دفن كنند، به اندازهي دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه كلاه شاپويي و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر كرده بودند. زار زار گريه ميكردند و سرشان را ميكوبيدند به تابوت...
از وبلاگ شق القلم ، به نقل از جهان نیوز
کدام دین را دیدی که دین باشد و مجاز بداند به کشتار!؟
راستش فکر که می کردم ، دو تا حکومت اساسن "دینی" بیشتر نیافتم در جهان! یکی ایران که حکومتش هم بی پرداخت به حواشی " اسلامی" است و دیگری اسرائیل یا همان رژیم صهیونها که سنگ "یهود" را به سینه می زنند و می گویند که اینجا ، "فلسطین" ، سرزمین ظهور است و ما هم بستر سازان آن...
کاری ندارم!
آنچه پیداست ، این است که ، کدام دین را دیدی که دین باشد و مجاز بداند به کشتار!؟
کدام مومن است که جنایت را به پشنوانه ی دین صورت دهد؟ با یک حساب سر انگشتی تکلیف روشن است ، یکی هست که در گوشه ای زندگی می کند و کسی هم کاری به کارش ندارد ، و یکی هم که همش در بوق است و طبعن دیگران کارش دارند! دین داریه آنکه در گوشه است که مهم نیست ، اما بی تردید آنکه در بوق است را ، " رنگ رخسار خبر می دهد از سّر درون... "
باید برای یهودیان دعا کنیم که برای تصدیق خودشان و حراست از دینشان ، در این برهوت فهم و شبیخون اعتبار ، بجنبند...
باید برای غزه کاری بکنیم... ، شیراز که بودم دوستی زنگ زد و گفت: باید برای غزه کاری بکنیم! و قرار شد که من به محض رسیدن به تهران به او زنگ بزنم...
حالا بیش از ۱۵ روز از آمدنم به تهران می گذرد و تماس بی تماس!
باید برای غزه چه کار بکنیم؟ همایش ، راهپیمائی ، سنگ پرانی ، جیق و داد ، بیداد ، فریاد؟ یا اینکه پول را مفت و هرزه کنیم؟ نه نه! این حمایت از صهیون ها نیست! این پشت کردن به خانواده ام در غزه نیست!
چاره ای جز سنگ نیست! میدانم...
چاره ای جز جیق و داد و بیداد و فریاد و همایش و راهپیمائی نیست! میدانم!
ای کاش آنقدر جنم داشتم که حالا بجای اینجا نوشتن ،با تفنگی در دست به جای هارت و پورت ، با گلوله های ساخته از اورانیوم ضعیف شده دست و پنجه نرم می کردم تا اقل نسلم منقرض می شد و عده ای در آینده این هوا بزدلی را تجربه نمی کردند...
باید برای غزه چه کار کنیم ، وقتی جماعتی از آدم ها ، در سراسر جهان ککشان هم نمی گزد؟
باید برای غزه چه کار کنیم وقتی که در همین سیستان خودمان عده ای سر عده ای دیگر را گوش تا گوش می برند و رسانهای پر مخاطبمان هم عکسش را رونمائی می کنند؟
ماجرا غزه و اسرائیل نیست! ماجرا عیسی و موسی و ابراهیم نیست! ماجرا مسیح و یهود و اسلام نیست!
ماجرا چیز دیگری است...
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بايدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بايدش
ای دل اندربند زلفش از پريشانی منال
مرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش
رند عالم سوز را با مصلحت بينی چه کار
کار ملک است آن که تدبير و تامل بايدش
تکيه بر تقوا و دانش در طريقت کافريست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش
با چنين زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی ياسمين و جعد سنبل بايدش
نازها زان نرگس مستانهاش بايد کشيد
اين دل شوريده تا آن جعد و کاکل بايدش
ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش
کيست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکين چرا چندين تجمل بايدش
مردم آرام و مهربان و خوش...
شیراز ، هشتم دی ماه هشتادو هفت
مثل ، مثال رنگ گندمه و قراره سر ساعت...
کشف قشنگیست وقتی ، قرار رو قرار دونستیم و اذان رو ازآن!
قرار ، قراره که آدم قرار می گیره... و وقتی هر روز سر ساعت میعاد من و توست ، دلم از یک ساعت پیشش واسه قرار ، بی قراری می کنه...
واسه خاطر اینه که اهل قرار ، ساعتی قبل از اذان بیدارند و همه ی وجودشون ، دلمشغولیه واسه شیفتگی و شیوه ی دیدار...
ای صبا! از من به اسماعیل قربانی بگو...
زنده برگشتن ز کوی یار شرط عشق نیست!