سخت پژمردست.
به گوش پاسبان شهر می خوانم...
که شب گردِ سحر پیوند، هم مرده است!
بجمب راهب ، بگو کاتب
که است غائب؟
که چُون مستان
در این سرمای انسان سوز و آنسان ساز...
نگهبان هم
نوای مرگ سر داده است.
مرنجانم در این بیقوله ی رنگینِ پیمودن ،
مرقصانم...
که جانم سخت فرسودست!
دلم تنگ است ، سخت تنگ است
خدای ریشه و امید...
نگاهم کن که مقدارم ، دگر امشب
میان گام ها ، چنگست!
دهم خرداد 1385 ، تهران ، پارسا