رمضان همیشه برای من ماهی باشکوه بود و این بار هم تغییرات درونی و البته کدری های ناگزیرِ من ، به نظرم ، چیزی از شکوه اون نکاست!
از رمضان چند سال پیش که خب البته داشتم رمضان را بیشتر می شناختم ، گرفته تا کنون... از ماجرای اطعام بچه گربه ای که از خانه ی همسایه رانده شده بود گرفته تا دگرگونی صورت یافته در من ، در رمضانی که گذشت...
این رمضان ، رمضان دگرگونی من بود ، چرا که:
- بیش از هر زمان دیگری کدری در من راه یافت!
- برای نخستین بار با حسی به نام " نفرت " آشنا شدم!
- برای نخستین بار به صورت جدی! " نذر " کردم!
- ظرف مدت تنها سه روز تغییری نه البته عجولانه! بلکه عمیق و ژرف در من صورت گرفت!
- " ازدواج " کردم!
هر چند:
- آن کدری نماند و دوباره انگاری که زلال شدم!
- آن نفرت اگر چه در من رخنه کرد اما جای خودش را براحتی و تنها با کمی دلگیری ساده اما موثر! عوض کرد...
- آن نذر اگر چه مقبول نبود اما انگاری که شد فدیه ای برای نذری دیگر...
- آن تغییر اگر چه در من آتش افروخت اما حسی ، خیالی ، جانی ، نگاهی عاشقانه ساخت...
و من ماندم و یک دنیای جدید که گویی این بار از فرط بزرگی ، کوچک شده است!
ای کاش که خواب مانده بودم برای عید...