خوشا حالم ، خوشا این ظهر مردن ، خوشا مردن خوشا زان جام خوردن...
خوشا احوال من ، تاریکی ظهر ، خوشا آن جام را اینگونه بردن!
خوشم باشد خدایا بیقراری ، خوشم باشد نوای آه و زاری
خوشم این ظهر خوشبختم از این سنگ ، خوشم دیگر نباشد کامم این رنگ...
خوشم احوالم اینجا مرگبار است ، خوشم تنها ترین یارم قرار است...
غم غربت غمی نمناک دارد ، غم بی همنشینی ، خاک دارد...
غمم آخر مرا از پای انداخت ، غم بی آشنائی کار من ساخت...
پیامک زد ، "حسین بیش از آنکه تشنه ی آب باشد ، تشنه ی لبیک بود... " مردم بر سر و سینه می زدند... گریه ، نه زار می زدند... یکی آن گوشه ، یکی این گوشه... یکی می گفت: آقا گره دارم و دیگری می گفت: آقا دردمه... و " آقا خود تشنه لبیک بود... " فردا شد... آن که گفته بود گره دارد و ان که درد داشت ، دیگر نداشتند.... ولی " آقا تشنه ی لبیک بود... " ، بیرق سرخی که حالا خود سیه پوش است... بیرقی که خود علم دار است... " مظلوم... " اینجا بیت کشته ای مظلوم است...
اینجا بیت کسانی ست که خونشان ، هنوز جاری ست... روزها و روزها و روزهاست که گاهی خونشان از آن سو و گاهی از این سوی جهان فواره می کند... عده ای هنوز در پی کودکند و گوش و گوشواره... عده ای هنور بر روی سینه ها می نشینند و می بُرند و می بَرند...
اگر ني پرده اي ديگر بخواند ، نيستان را به آتش ميکشاند ، سزد گر چشم ها در خون نشيند ، چو دريا را به روي نيزه بيند...
خوشا از دل نم اشکي فشاندن
به آبي آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان ياد کردن
زبان را زخمه فرياد کردن
خوشا از ني، خوشا از سر سرودن
خوشا ني نامه اي ديگر سرودن
نواي ني نوايي آتشين است
بگو از سر بگيرد، دلنشين است
مابقی شعر در ادامه ی مطلب
ادامه نوشته
یه نفر...
دارد امشب کربلا حالی عجیب ، دختری گریان و طفلی بی شکیب
هر چه باشد شور تنها امشب است ، آخرین شام حسین و زینب است
دختری سر روی پای باب داشت ، چشم بر بابا و لیکن خواب داشت
یک نفر در حال قرآن خواندن است ، یک نفر در فکر جنگ و ماندن است
یک نفر غرق نماز است و نیاز ، غرق گریه ناله و سوز و گداز
یک نفر نیمه شب از شادی شراب ، آنطرف پیچیده بانگ آب آب...
یک نفر لبریز از احساس بود ، پاسبان خیمه ها عباس بود...
یک نفر خار از زمین ها می کند ، بوسه ها بر روی طفلان می زند
یک نفر در حال گریه بی قرار ، می کشد در پشت خیمه انتظار
کینه های زار در دل داشتند ، نعل اسبان را ز نو برداشتند...
نقششان تنها به صورت بود و سر ، فکر آنها فکر غارت بود و بر
کودک شش ماهه یی رفته به خواب ، یک نفر آماده می سازد طناب
یک نفر گفتا زره مال من است! ، گوشواره جزء اموال من است...
یک نفر گفتا اگر سر می بری ، مال من تنها بود انگشتری...
یک نفر فکرش فقط گهواره بود ، در پی یک جانماز پاره بود!
یک نفر می گفت دیدن یک طرف ، لذت سر را بریدن... یک طرف....
شب عاشورا ، سید امیر حسین حسینی ، بین الحرمین...
التماس دعا
گاو...
بس که توو هیری ویریه "دل درد " هام گل گاب زبون خوردم شدم شبیه گاو... گاوی که از گاوی فقط گاو بودن رو درک کرده! بی اونکه کمی از دانش گاوی که هر گاوی ، چه پس و چه پيش از گاو شدن ، دونسته ، بهره اي ببرم...
بايد بگم، يا اينكه حتي اعتراف كنم! ديگه از زماني كه با شنيدن واژه ي "طبيعيست" به ياد اون جمله ي معروف برشت كه مي گفت " در عصري كه خودكامگي قدرت قانون به خود مي گيرد! ، در عصري كه انسانيت ترك مردمي مي گويد! ، هرگز نگوئيد طبيعيست..." مي افتادم ، بسيار فاصله گرفتم! شايد با شنيدن اينكه دارم صريح نقد مي كنم بگي " اينكه مي دونه داره چه بلائي سرش مياد! پس چرا فقط حرفشو ميزنه و عمل بي عمل؟ " و من بايد بگم ، سختي تحرك و بالا آوردن سر ، اونجائي به شكوه خودش مي رسه كه تو چشم انداز رو سراب ببيني و بدوني كه اين در عين اونكه چشم اندازه ، اما سرابه! يعني چشم انداز هست... اما سرابه!
چه كار بايد كرد! نشست و تئوري داد! يا اينكه حتي تئوري رو عملي كرد! و حتي گاهي هم موفق و موثر بود!؟ اما... اما.... يه گاوي مثل حالاي من! بياد و گاهي با يه لگد و گاهي هم با كلي من منو و قر و قموش بزنه و داشته ات رو بريزه و همه چي تموم؟!
هر چند احتمالا از اين خراب كاري ، اقل زمين كه شيري ناب مي خوره! بهره مند مي شه....
چه كار بايد كرد؟ بايد نشست و تئوري داد!؟ رفت و شعار دارد ، ميز گرفت و دروغ گفت؟ نگو كه ميز بي دروغ هم حاصل مي ياد! نه... اما بي دروغ باقي نمي مونه....
التماس دعا
..........
راستش بعد از مرگ قصه گو ، قصه اي نمانده براي گفتن! قصه هاي دروغ هم ديگه جذابيتي ندارن.... صادقانه ها پيشكش...
گاهي اوقات صرف ديدن يك واقعه از تاثير نهائي اون هم موثر تره! درباره ي تاثير نگاه حرف مي زنم! و اگر حالا اينطوري شكوه مي كنم بخاطر اونه كه در تمام مدت شاهد قتل... تدريجي عاملي قصه گو بودم و هيچ نكردم! و شايد اينكه نتونستم...
گفتم بد نيست يه نگاهي كنم به اونچه تا بحال در اين مقال نوشتم! و گفتم بد نيست شما هم اگر حالش رو داشتيد به اين سير صدو اندي مطلبي يك سال و اندي زماني ، نگاهي كنيد...
ليست همه ی مطالب: (در ادامه مطلب)
ادامه نوشته
اما... اي واي كه دوست دارم عده اي را خفه كنم! تا اقل دق دليم خالي بشه! اما نه.. مگه عاملي زنده مي شه؟!
"وقتي مرد ، همه دعوا مي كنند كه عاملي متعلق به ما بود!" و اين درست جمله اي است كه طي دو ماه گذشته بارها تكرارم شد! و حالا كه عاملي پريده و شايد كنار من ، بي اونكه بفههم اينجاست ، و مشغول تماشاي تايپ كردن من باشه! دعواي معروف آغاز شده و خبرگزاري ها دقيقه به دقيقه به تعداد خبر هاي داغشان در باب حميد عاملي مي افزايند! عجب دعواي بد بوئيه! داره حالم بهم مي خوره...
اما عاملي! بابا عاملي ، عمو عاملي و حميد عاملي كه امروز براي دومين بار اون بغض هميشه مانده در گلوم رو به اشك تبديل كرده تا نكنه من كوچولوي نهيف و ضعيف از فرط داغ دل سرطان ريه بگيرم! گوئي كه فهميده بود منم ريم عفونيه... اما اين عفونت و زخم از هواي نيست و بلكه از هواست! هوا با هوا فرق داره! مگه نه؟ وقتي از كنار بعضي آقايون كه با خيال راحت گفتن: ما در اين باره (مشكلات مالي حميد عاملي) كاري از دستمون بر نمي ياد و گفتم حداقل كتابها شو كه توو انبار مونده رو بخيريد و بعدش تو بازاري كه خير سرتون خودتون راش انداختين بفروشين گفتن: نمي تونيم! ما فقط كتاباي سال رو مي خريم! ، مي گذرم احساس تهو بهم دست مي ده! نفس نمي تونم بكشم! و اين با وجود اونكه از عاملي و امثالش آموختم گذشت داشته باشين... آزارم مي ده و نمي تونم نگم!
تهش با همه ي اصرار ما گفتن نامه كنيد بفرستيد بياد ببنيم چه كار مي تونيم كنيم! و تا امروز هيچ جوابي براي نامه ها دستم نرسيده!
تو هفته ي گذشته دو سه باري زنگ زدم خونه ي استاد تا بفهمم از نامه ها خبري شده يا نه ، پيغامگير بود و مثال هميشه گفت: "خوشحال مي شم اگر پيام شما رو بشنوم ، با تشكر" پيغام گذاشتم و جوابي نيومد! خير سرم رفتم سفر و حالا كه اومدم بچه ها زنگ زدن كه بشن جغد شوم خبر مرگ استاد...
نمي دونم ، حالا بانك رفاه خونه ي بابا عاملي رو مصادره مي كنه يا اينكه ارشاد يا صدا و سيما از صدقه سري شون اعلام مي كنن كه : ما بدهي استاد فقيد و بزرگ عاملي رو تقبل مي كنيم!
آقاي صفار ، آقاي ضرغامي! جان عزيزتون نكنين! نمي خواد شما زحمت بكشين! بزارين بانك خونه و دارائي عاملي رو مصادره كنه! اگه واسه عاملي ، ميون فقرا ، گلريزون كنيم ، به بي معرفتي و تزوير شما شرف داره! جان عزيزتون نداره؟
هاي هاي... به قول اول شخص مفرد چقدر اين زمستون با رفتنت سرد تر شده ، سرما نفوذ كرده تا مغز استخونم... انگاري كه قراره استخون پوكم مثل كله ي پوك ترم بتركه از فرط تماشاي نامرادي هاي آدم ها... هاي و هاي! چقدر دوست دارم چند نفري رو خفه كنم... اما انگار نه... خودم خفه بشم بهتره...
حالا خفه شدم!
اما با تو حرف مي زنم بابا جانم
دلم تركيده ، شرمنده ام ، خسته ام از خودم كه نتونستم كاري بكنم تا اينكه به قول خوت سرطان غصه نه سرطان ريه ، تو رو كشت! بابا جان تو نمردي! تو زنده اي! تو كشته شدي... تو رو كشتن... مثل همه ي باباهايي كه تا بحال از فرط بي معرفتي و بي توجهي آقايون كشته شدن...
واي بابا جان! مگه مي شه در اين باب از انتقام حرف زد! مگه با انتقام كسي زنده مي شه! نه بابا جان... مگه خودت ته همه ي قصه هات نمي گفتي كه خدايا بدها رو خوب كن و خوب ها رو خوب نگه دار ... ، ته تمام قصه هات كه تعريف كردي ، آدم خوبا ، آدم بدا رو مي بخشيدن... اما بابا جان مي ترسم اين بارهم مثل دفعه ي پيش نتونم جلوي زبونمو بگيرم... بابا جان انگار كه نه.... من نمي تونم بنويسم! دارم به ابتذال كشيده مي شم! دارم به حريم مقدس قلم بي ادبي مي كنم! سرم درد مي كنه بابا جانم! تير مي كشه... انگشتام بي حس شده از فرط كم خوني! انگار خونم مكيده شده...
.....
بابا عاملی ، بابای قصه گوی بچه های ایران... مثل همه ی باباهای خوب دنیا ، با دلی پر از دلتنگی ، امروز مرد... و رفت پیش خدا...
بچه ها... باید براش گریه کنیم!
آدینه است ، التماس دعا
مستم! چه کنم؟ کاش مرا یار دگر بود...
وین سردی ایام مرا کار دگر بود!
مستم! چه کنم عشق مرا سخت گزیده است!
ای کاش در این برهه ی غم ، آه دگر بود...
آها... که دلیل ره صد ساله حضر شد
وان عمر به سر گشته به امید ، هدر شد...
آها... که فتادم ، نفسم سخت بریده است
افسوس سرم سرد و دلم ناله گسر شد...
................
هنوز ناقصم!
خلیج فارس ، سیزدهم ، دی هشتادو شیش!
خلیج نیلگون همیشه فارس! جائی که تنها با دیدنش معنای اسمش رو می شه فهمید...
از شرق رنگی و از غرب رنگی دیگر! از جنوب رنگی و از شمال رنگی دیگر و نهایت! از هر سو رنگی که فقط یه بار ساخته می شه و اما دل می بره ازت تا دل در گرو جاودانی نامی بزاری که باید بزاری...
ناتوانی زبان! که حالا تهی بودن نثر رو به رخم می کشه... حالا می فهمم ، پیش از این هم فهمیده بودم ، اعتراف می کنم گاهی آدمی در برابر شکوه... فقط کرنش ازش بر میاد و بس...
التماس دعا ، قشم ، خلیج فارس
وقتی رادی نباشد!
امروز صبح قرار بود که برای خاکسپاری "اکبر رادی" درام نویس متبحر و سرشناس معاصر به بهشت زهرا برم اما نشد...
امروز قرار بود پستی برای عید ولایت بگذارم ، اما ترجیح دادم ضمن تبریک این عید بزرگ ، از اکبر رادی بنویسم و از اکبر رادی ، با همه ی تلاشش در تعالی تئاتر ایران باید به این نکته اشاره کنم که باز هم ، برای شاید هزار و چندمین بار ، از اعماق وجودم ، صرفا به عنوان کسی که تئاتر می بیند و آن را دوست دارد ، باید بگویم ، سخت متاسفم!
البته اینکه این تاسف بیشتر به خاطر فقدان رادی نیست! بلکه به خاطر آن است ، که عده ای هنوز نفهمیدند که چه بر سر تئاتر معاصر ایرانی ما ، آمده است!
جستجوگر خوبی هستم و موتور های جستجوی موجود در اینتر نت رو به خوبی می شناسم! کلید واژه هایی که عموما برای یافتن مطلبی می تواند موثر باشد را می شناسم! اما با همه ی این تعابیر ، باید اعتراف کنم که تا این ساعت ، هنوز نتوانستم ، عکسی از مراسم تدفین رادی را در دهکده ی جهانی بیابم! شاید بخاطر آن باشد که هنوز عکسی بر روی سایتی قرار نگرفته است! و یا آنکه اصلا عکسی گرفته نشده است! و شاید آنها که باید ، آنها که از سرماخوردگی آقای فلانی یا چین جدید نقش بسته بر صورت فلان خانم مشهور در فلان کشور نمی دانم کجا! ، گزارش تصویری تهیه می کنند ، کمی سرشان شلوغ بوده است! احتمالا ، تا بحال...
اما وقتی رادی نباشد چه می شود!؟
یادم است مسئول برگزاری همایشی سراسری در باب هنر بودم! در حاشیه ی این مراسم قرار بود عده ای از تلاشگران پیشکسوت هنر ، نکوداشت شوند ، راستش بیشتر انرژی خودم رو صرف نکوداشت کردم تا همایش! همایش و نکوداشت تمام شد! پیرمردی شاید ۹۰ وچند ساله ، آمد و گفت: سلام آقای پارسا! گفتم علیک سلام استاد! بسته ای آراسته با خز سبز و زیبارا که در دست داشت وحاوی ۱۰ سکه ی تمام بهار آزادی که به عنوان هدیه ی نکوداشت تقدیمش شده بود را به سمتم دراز کرد وگفت: آقای پارسا باید تشکر کنم از تلاشتون! گفتم وظیفه ای بود که ناقص انجام شد استاد ، گذشت بفرمائید! گفت سپاسگذار خواهم بود اگر این بسته را به آقایان برسانید و از سوی من خواهشی کنید که معادل این هدیه ی مادی ، به من فرصتی برای آموزش آنچه برای عرضه دارم را بدهند! به پایان عمر من چندان فرصتی باقی نیست...
از جمله یادگاران رادی می توان به نمايشنامههاي چون "لبخند باشكوه آقاي گيل"، "در مه بخوان"، "آهسته با گل سرخ"، "منجي در صبح نمناك"، "هاملت با سالاد فصل"، "آميز قلمدون"، "شب روي سنگفرش خيس"، "آهنگهاي شكلاتي"، "پايين گذر سقاخانه" و... یاد کرد.
رادی رفته و نمی دانم چند نفر دیگر با مضمون رادی داریم...
عید ولایت و آدینه گوارای وجود...
التماس دعا
حالا که می نویسم ، فردایش! ۴ سال پیش ، غوغائی بود که نگو و نپرس! باید می دیدی... چه دست ها و چه پاهایی که به نشانه ی حضور جسمی در زیر هوار بی معرفتی قسمت ، بیرون زده بودند!
حالا که می نویسم! یاد حسین افتادم که گفت "واقعیت!" و خودش دو سال بعد شد "حقیقت!"
حالا که می نویسم! حتی یاد ۴۸۰۰۰ نفر! امانم را بی امان می کند!
حالا که می نویسم! دلم از فرط بی طاقتیِ ساعت های مانده تا صبح ، هری زمین می ریزد! چطور می توانم ، چطور می توانی ، گذر زمان از ساعت ۶ بامداد را شهادت کنی!؟ چطور؟
امروز حتی زمین هم چکش تلنگر یادآوری را بر ناقوس زمان زد! لرزید که های... یادتان نرود ، من همچنان بیدارم و طوفانی!
امروز بم خواهد لرزید تا دل تو را ، دل من را بلرزاند! من حالا که می نویسم ، دلم که هیچ! تنم که هیچ! جانم که هیچ! وجودم لرزه دارد! بیم دارم از تحمل و تامل...
انا لله و انا الیه راجعون...
التماس دعا
به قول علی شریعتی که گفته بود دو جاست که آدمی به خود می ماند! یکی مرگ و دیگری زندان! که انسان خودش است و خودش...
راستش قصد حمایت و این شکل رفتارها رو ندارم و تنها احساس می کنم هم فال و هم تماشا! آدم گاهی اوقات فرصت اینو دارده که از خودش ، شفاهی بپرسه!
ایران اهدا ، واحد فراهم آوری اعضاء پیوندی ست که وقتی مردیم (یعنی تعطیل شدیم) می شه خوراک جوونورائی که به عمرمونم هم ندیدیم! خواستم پیشنهاد کنم کمی از خوراک حضرات کم کنیم!
لینک ثبت نام برای اهدای عضو ، البته پس از تیر تپر شدن! کلیک کن ثبت نام برای اهدای عضو
کد بنر کوچولویی برای نمایش دادن امکان لینک در وبلاگ یا سایت شما ، خوشگل و کم حجم!
یه همچین چیزی:
بعد از کپی کد ، اونو در قالب وبلاگتون (قسمت تنظیمات وبلاگ-محل مربوط به کدهای جاوا اسکریپت) قرار دهید.
التماس دعا
آنچه ما را در نیستان نی کند...
آتشی بر جان و تن از پی کند!
زمستانها ، هماره فصل یخبندان من بوده ، نفهمیدم چرا! اما آنچه بسیار ، بسیار پیداست... ناچیزی من و نگاه من از درک واقعه ای است به نام زمستان!
سراب زندگی است نافهمی...
التماس دعا ، بهاری باشید ، الهی...