بابا عاملی قصه های کودکی... پرید!
ای سکوت مانده در تزویری سجاده ها مبهم!
آبی آب! خاکی خاک! آسمان آبی ولی دل در بر سودای دوست...
تا به کی غصه! از این بی رحمی...
سرو تا ابد خمیده! عشق تا ابد رمیده! رنج تا ابد کشیده!
اشکها هنوز تازه ست... نزديك ساعت 14
تا زنده ام... جهان ارثیه ی بابامه!
یه سوال ساده! به قول حاج آقمون! شبيه به گاو منيوسي...
هيس ششم! ، انگاري تو لارو گيرم!
هيس پنجم! من دلم بابامو مي خواد!
مرا بخوان كه خسته ام ، بخوان مرا كه بسته ام ميان هاي وهوي دل...
همه هیچ باشدم من! همه دل خجستگی ها....
این رود مهربون! این دل شکسته ی از یاد رفته...
گرفتگی ها ي هفت هشت ساله حالا به اوج مي رسند...
آیا کسی نیست تا بداند... تا بفهمد؟!
ای دل جکر از خدا نمی باید کند!
دل تنگ و بی رمق هم به نظر شراب خواهد!
ترس ترسان ، های و هویان میدویدم سوی عشق!
پیش تر این وبلاگ ، گر چه صادق اما ، طور دیگر بود!
التماس دعا...