حالا که می نویسم ، فردایش! ۴ سال پیش ، غوغائی بود که نگو و نپرس! باید می دیدی... چه دست ها و چه پاهایی که به نشانه ی حضور جسمی در زیر هوار بی معرفتی قسمت ، بیرون زده بودند!
حالا که می نویسم! یاد حسین افتادم که گفت "واقعیت!" و خودش دو سال بعد شد "حقیقت!"
حالا که می نویسم! حتی یاد ۴۸۰۰۰ نفر! امانم را بی امان می کند!
حالا که می نویسم! دلم از فرط بی طاقتیِ ساعت های مانده تا صبح ، هری زمین می ریزد! چطور می توانم ، چطور می توانی ، گذر زمان از ساعت ۶ بامداد را شهادت کنی!؟ چطور؟
امروز حتی زمین هم چکش تلنگر یادآوری را بر ناقوس زمان زد! لرزید که های... یادتان نرود ، من همچنان بیدارم و طوفانی!
امروز بم خواهد لرزید تا دل تو را ، دل من را بلرزاند! من حالا که می نویسم ، دلم که هیچ! تنم که هیچ! جانم که هیچ! وجودم لرزه دارد! بیم دارم از تحمل و تامل...
انا لله و انا الیه راجعون...
التماس دعا