گاهی اوقات از فرط ناچیزیه درون...
دیروز تصویری آزارم داد... از خونه ی دوستی که دیشبش مهمونش بودم بیرون اومدم... دیدم یه گربه سعی می کنه که خودشو به زور از بلوار ۱۰ ، ۱۵ سانتی کنار کوچه بالا بکشه. عجیب بود! اینکه واسه یه گربه زحمتی نداشت! نزدیک شدم ، حیوونی با دیدن من انگاری که ترسیده باشه سعی به فرار کرد ، به زور خودشو کشوند زیر ماشینی که اونجا پارک بود! دقت که کردم دیدم زبون بسته روی دو دستاش خودشو می کشه و هر دو پاش بی حس روی زمین کشیده میشن! گویا که ماشینی از روی هر دو پاش رد شده بود و پاهای حیوون رو له کرده بود... نمی دونستم باید چه کار کنم! یعنی کاری از دستم بر نمی اومد و چیزی که بیشتر آزارم می داد فرار اون حیوون بود... انگاری که قراره منم یه همچین بلایی سرش بیارم...
نتونستم کاری کنم! دوستم که بعد از من بیرون اومد رو صدا کردم و اون بنده ی خدا هم فقط تونست که حالش گرفته بشه...
فردا آدینه است ، التماس دعا
یادم رفته بود... راستش باید از برخی دوستان تشکرِ اینطوری هم می کردم.
دوستانی ، توو واقعه ی مربوط به بچه های سی ۱۳۰ حق مطلبو ادا کردن ، یعنی همون کاری که برخی از آقایون نکردن ، برخی حتی به وظیفشون هم عمل نکردن و البته اینکه این برخی به اکثریت می موندن! از فرط تعدد...
اما خیلی جای گله نیست همین که عزیزانی حتی بی وظیفه ی سازمانی انرژی گذاشتن ادای دین بود و توو این مقال صمیمانه سپاسگذاری می کنم.
عزیزانی همچون: خانم رهبر و خانم ها گرامی ، خوشچهره ، خانزاده و.. آیت الله اختری ، دکتر مهرانفر ، دکتر سرسنگی ، مهدی توکلیان ، مسعود شریفی ، جواد حیدری پور ، حمید لطیفیان ، میثم عسگری ، داود آغیلی ، حاج عباس قربانعلی زادگان ، عزیز دلم آقا میر ، بچه های خانه ی هنر پارسا ، رضا شرف زاده ، حاج حسن سلطانی ، علیرضا کنگرلو ، همتی عزیز ، مقیمی بزرگوار و همه ی اونائی که بخاطر کندی ذهنم و فراموشی از قلم افتادن که می دونم بخاطر بزرگیشون خواهند بخشید...
التماس دعا
منِ نوعی...
راستش را بخواهيد الگو داشتن يا الگو بودن از اساس چيز خوبي نيست! چرا که به هر حال روزي فرا خواهد رسيد که يکي از منش هاي مادر گونه ي پذيرنده ي الگو با افکار و درونمايه هاي کرداري الگو به مشکل خواهد خورد و همين امر فاتحه ي الگو و صاحبش را قرائت خواهد کرد!
بازهم اگر راستش را بخواهيد بايد اعتراف کنم هميشه از الگو داشتن پرهيز کردم و شايد همين پرهيز کاري باعث شده گاهي با الگو اشتباه گرفته شوم! و اين در صورتي است که اصلا سعی نکردم خودم را به این عنوان به دیگران عرضه کنم!
در مورد عرضه کردنِ خودم باید اضافه کنم که همیشه به عناوین مختلفی به دیگران عرضه شدم ... مثل حمال و تو این مایه ها! ولی هرگز سعی نکردم الگو باشم.
تا به همینجا بسنده می کنم چراکه پیشروی بیشتر خودخواهی و خودپسندی جلوه می کنه تا گفتمانی صادقانه! اینم یکی از اشکالات بزرگ آدم بزرگاست که بیش از اینکه موضوع رو از طرف خوبش ببینن از طرف کرم خوردش می بینن! خوب چه می شه کرد؟ چاره ای جز خود داری نیست...
اما در باب الگو باید بگم که بسیار نگرانم... اصلا دلم نمی خواد صرف اینکه کسی نتونسته با چیزی کنار بیاد همه ی تقصیرارو بندازه گردن داشته ها و کرده های منِ بیچاره که اصلا از اساس قصدم سرمشق دادن نبوده! حالا مسیر من هر چی که هست به هر حال انتخاب شده ی خودمه! والا انتخاب شده ست و تا حالا هم راضیم کرده... هر کاری که تا بحال کردم صادقانه بوده و تزویری درش راه ندادم...
اما افسوس که گاهی اوقات آدم کم میاره و همینه که از درون می شکندش... و من امروز عای رغم اینکه ایستادم ، علی رغم اینکه ابدی شدم ، از درون....
التماس دعا
ساعت ۲۲.۳۰ ، تلفن همراه زنگ زد! ۰۰۹۶! کی می تونه باشه؟ حدسائی زدم اما اشتباه... گفت سلام آقای حسینی! گفتم علیک سلام مادرم! گفت زنگ زدم تشکر کنم! از مکه زنگ می زد... ، گفتم مادرم دعام کن از اون شهری که مال خود خود خداس...
چند باری تکرار کرد و چند باری گفتم التماس دعا
حاج حسن آقا گفته بود ، دعای مادر شهید آدمو ابدی می کنه! ابدی شدم...
حالا همه چیز تموم شده و انگاری نه ... همه چیز آغاز شده!
التماس دعا
مسعود شریفی بالاخره استعفا کرد! البته یه سالی دیر... دیروز تودیعش بود و البته معارفه ی رئیس جدید ، وحید طوفانی حالا در ۵۰ سالگی مسئولیت مرکز نوجوانان تهران رو عهده دار شد... منم رفتم ، به قصد اینکه دو کلمه حرف بزنم! اما میون دو دقیقه ی حرفام ، سه بار پریدن توش! آقایون فرمودند نمی دونن چرا شریفی استعفا کرده! خوب احتمالا کمی کند ذهن هستن!
برای وحید طوفانی آرزوی موفقیت کردم و ازش خواستم میون کودک و نوجوان ، اقل توو این مرکز ، تفاوت موجود رو قائل بشه...
به هر حال نوجوان صاحب داره...
التماس دعا
دو سال از روزی که یه طورائی یتیم شدیم می گذره! اما انگار فقط چند ثانيه گذشته! همه مبهوت بودند... همه هنوز شکه بودند... همه هنوز خشکشون زده بود... گاهی صدای ناله هایی بلند می شد... گوئی که تازه زخم خوردیم... اما نه... درد دوباره باز شدن زخم بیش از زخم تازه ست... درد داشت... قبلم انگار می خواست از جا در بیاد... وقتی همتی نژاد آخرین صدای خلبان رو پخش کرد که جیق زد ، یا حسین... و همه چيز تموم شد...
و حالا كه دوسال گذشته، تازه همه چيز شروع شده... تازه زخم خورده شديم و عده اي همواره زخم هارو تازه نگه داشتن... دلم درد مي كنه... و به قول قيصر "مثل هميشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض مي خورم..."
التماس دعا
فردا آدينه است...
تو اي رها تر از خدا...
گفتن اينكه "خيلي سخته توقع آدم برآورده نشه!" براي من بسيار سخته! و بسيار هم سعي كرده بودم ، پيش از اين ، كه نگم " خيلي سخته كه توقع آدم برآورده نشه" ، اما حالا كه مي نويسم ، خوب ، يعني اينكه دارم اعتراف مي كنم! البته شما چندان جدي نگيريد! چونكه خيلي هم جدي نيست! البته اينكه يه طورائي همه ي اعترافاتي كه گاهي توو اين چيزدوني(وبلاگ) ميگم ، چندان جدي نيست و صرفا جبران كوچكي دليه كه سالها تصور مي كردم تونستم بزرگش كنم! اما نه... انگاري كه اينطوري نيست!
اينكه مي گم سخته... ، منظورم شامل همه ي توقعات نمي شه! چرا كه اصلا درست نيست... يعني خيلي هم پر روئيه كه متوقع باشي ، در تمام موارد پروئيه... اما اگر ميشه اينبار رو صرف نظر كنيد و به پام ننويسيد... بايد اصلاح كنم! " خيلي سخته كه توقع آدم در باب اونچه سالهايي با دلهره و بيم و احتياط و حتي گاهي هم بلندپروازي براي خودت و تو ذهنت ساختي... برآورده نشه... " وحتي برعكس هم جلوه كنه...
اي كاش آدما درونشون رو بيرون نمي آوردن... اينكه بخوام بگم اي كاش آدما درون و بيرونشون يكي بود ، پيشكش... توقعي نيست! اي كاش چشم آدمي مي تونست درون آدمها رو ببينه و توو ديدن بيرونشون كور بود... اين كه در بابش حرف مي زنم ، دروني بهتر از تصور من داره... اما توقع منو ، انگاري ، كه ، برآورده نمي كنه...
دلتنگ نشو... دلم ، كه من همراهم ، سرگشته بدم ولي چو آهن گاهم... دلتنگ نشو كه راه بي پايان نيست... سرگشته نشو كه تا ابد در چاهم!
التماس دعا
فردا ، ۱۵ آذر ماهه و ساعت نزديك به ۱۴ ، نوستالوژي بدي رو به ارمغان مياره... طوري كه تا ابدعمر... دلتنگ خواهي بود...
آئين بزرگداشت شهيدان حسين عرب احمدي ، كارگردان و تصويربردار سيما و حسن حيدري صدا و تصوير بردار سيما و ديگر شهداي رسانه(سي ۱۳۰)
قدم شما روی چشم...
یکشنبه ، هجدهم آذرماه سال ۸۶ ، ساعت ۱۷
منطقه ۱۸ ، بلوار يافت آباد ، ميدان معلم ، سينما پرديس تماشا
التماس دعا
واژه ی تهی عموما منفی جلوه می کنه و این در صورتیه که اصل ماجرا اصلا اینطوری نیست!
تهی یعنی حالای من! که هیچی واسه گفتن ندارم! بده ها نه!؟
دلم گرفته است... مثال جمعه های سرد سربازی...
فردا آدينه است ، التماس دعا
آفتاب طلوع کرده بود ، از خانه ، یکی یکی بیرون رفتن... ساعت ۱۰ ، ۱۱ قبل از ظهر به خونه زنگ زد...
- هواپیما خرابه! و احتمالا نخواهم پرید!
- پس من نهار درست می کنم!
ساعت ۱۲ شد ، ۱۳ شد... و ۱۰/۱۳ دقیقه... دلش بد جوری شور می زد...
شبکه ها تلویزونی و آدمهایی که بی هوا از کنار شهرک توحید گذشته بودن ، خبر آوردن که یه هواپیما توو شهرک توحید سقوط کرده!
ساعت ۱۶ ، ۱۷ بود که اسمها رو اعلام کردند و عکسهاشونو نشون دادند! باور نمی کرد... منتظر بود تا برای نهار بیاد خونه....
حالا دو سالی گذشته و درسته که خودش دفنش کرد و هر روز و بی روز به سر مزارش میره... اما هنوز منتظره که بیاد و نهار با هم بخورن...
یادت بخیر حسین ، یادت بخیر حسن ، یادت بخیر حمید رضا ، علی رضا ... یادتون بخیر بچه ها...
این عرق شرم که دو سالیه مهمون پیشونیمونه... نمی دونم چه وقت دست بر میداره... شرم دارم از اینکه در این قبال هیچ کاری نکردیم...
مراسم هجدهم رو خودم ، واسه دل خودم ، اجراش خواهم کرد...
هنگام آن بود... تا دندانهاي تو را!
در بوسه اي طولاني...
چون شيري گرم ، بنوشم!
تا دست تو را بدست آرم
چه كوه ها... درياها... مي بايدم گذشت؟!
تا بگذرم!
(مرحوم احمد)
*************
رنگ لبانت ، به مانند شكوه گرفتگي خورشيد است! ارغوان رضايت من... آنچنان كه آبستن مرگ را در آغوش دارم!
تو ، آب ، حيات ، مني!... چونان كه گر بنوشمت جاودانم و افسوس كه جاودان نيستي! نيستي! نيست...
التماس دعا
زدم تو خاكي ، ببخشيد!
بین نیت کردن و آزاد کردن چقدر فاصله است؟!
حرف نخست!
از بهارستان رد می شدم ، گوشه ی خیابون ، از دور پیره مردی نشسته بود با یه قفس پر از گنجیشک! صدایی به گوشم خورد: "نیت کن! آزاد کن..." اولش خندم گرفت که عجب بساطیه ها! گنجشگ های بیچاره شدن اسباب کاسبی آقا و اونم با این تکنیک احساسی شگرف! کمی که دور شدم یه حس دیگه ای بهم دست داد! برگشتم! و با موبایل یه عکس ازش گرفتم!
اینجوری بود:
ولی بدم نیومد! اینکه اون گنجیشکا هم بعیده که بدشون اومده باشه! یکی می گیردشون و یکی دیگه آزادشون می کنه! اونا هم توو این هیر و یر قدر آفیت می دونن ، اون بابا هم به نوایی می رسه و تازشم می شن اسباب تلنگری واسه جونوری مثل من که بفکر بیافته که آه... کسی نیست ما رو بگیره و کسی نیست آزادمون کنه؟!
اما اینش که تا بحال روشن بوده ، در باب گذشته ی من همیشه یه پای بساط لنگ بوده! یا قیر نبود و یا قیف! اونی که گرفت دیگه آزادمون نکرد اونی که آزادمون کرد دیگه نگرفت!
حرف بعدی! مدرسه:
تو همین فکر بودم و البته اینبار رسیدم به چهار راه ولیعصر و انقلاب! بعد از اینکه ۱۰ دقیقه ای رو توو کتابخونه ی تئاتر شهر صرف اثبات خودم کردم! راه افتادم طی طریق تو خیابون انقلاب! یه صدای آشنا به گوشم خورد: "دین دیری دین دین ، دین دیری دین دین ، دین دیری دین ، دیری دیری دین دین ، دین دیری دین!"
ملودی ای ایران! خوب که دقت کردم دیدم صدا از یه خونه ی قدیمی و بزرگ می آد و البته اینکه روی سر در این خونه ی قدیمی بزرگ نوشته بود : "دبستان فلان" ، مدرسه بود!
و اینجوری:
و حرف آخر!
این خانم خانوما که خواهید دید اسمش پیشولیه! رفیق گرمابه و گلستان ماست! روز اول ماه مبارک رمضون بود که بعد از سحری از خونه رفتم بیرون تا قدمی بزنم تا وقت اذون... یه هویی حس کردم یکی داره خودشو می مالونه به پام! نگاه کردم دیدم ایشونه!
اینجوری:
راستش خیلی مشتیه! کلی با مرامه! جدا که آبروی هرچی گربس خریده و روشونو سفید کرده! اصلا بی خود می گن گربه بی حیاس! هکذا اینکه از ابتدای ماه مبارک تا بحال اولا سحری و حالا هم شام و نهار مهمون منه! یواش یواش اهالی خونه حتی پدرم که دلِ خوشی از گربه ها نداره هم با هاش رفیق شدن و گاهی می بینم که آقا جون هم براش کالباس می خره!
خوب که فکر می کنم می بینم اندازه ی پشولی هم نبودم تا اقل به زور معنویت ماه مبارکم که شده یکی اهلیم کنه! راستشو بگم اینکه یه طورایی اون اومده تا منو اهلی کنه! گرچه فاصله ی اون روباه و اون شازده کجا و من کجا!؟ من کجا؟!
سر درد شدم ببخشید!
التماس دعا
هان اي آئينه حاشا كن مرا! گم شدم در خويش پيدا كن مرا!
اهرمن دارد مجابم مي كند! لاي لايش گاه خوابم مي كند!
شيشه ي اين ديو در دست من است همت اما واي.... با اهريمن است....
زمستان داره مي آد!
چند صباحیه که تاپ و توپش کمتره و درسته که دوست دارم نمیریم اما چندان هم اصرای نیست... می گن آن که دندان دهد نان دهد یا چه میدونم اونیکه "ببنند دری ز رحمت گشاید در دیگری" اما نباید فراموش کرد که توو این بازی دوار و البته شیرین و رنج آلود مالک و مملوکی اونچه فصل رو شیرین می کنه یا که تلخ ، سهم ما از "درک تامل و تحمل و صبره" و الا نمی گفتن "گر صبر کنی چه و چه می شود!"
هکذا اینکه صبر آدما هم حدود داره و پس از اون رنجه و من می دونم که رنج سازندس! چرا که همین دیشب داشتم به جوونی ۲۰ ساله همین مطلب رو گوشزد می کردم "که رنج سازندس" اما رنج بی سر حد و تحمل بی سرحد انسان رو به کودنی محکوم خواهد کرد والا اینکه عصیان در کالبد آدمی تعبیه نمی شد.
اما ما رو چه به عصیان!؟ شکرا" لله...
التما س دعا