آفتاب طلوع کرده بود ، از خانه ، یکی یکی بیرون رفتن... ساعت ۱۰ ، ۱۱ قبل از ظهر به خونه زنگ زد...
- هواپیما خرابه! و احتمالا نخواهم پرید!
- پس من نهار درست می کنم!
ساعت ۱۲ شد ، ۱۳ شد... و ۱۰/۱۳ دقیقه... دلش بد جوری شور می زد...
شبکه ها تلویزونی و آدمهایی که بی هوا از کنار شهرک توحید گذشته بودن ، خبر آوردن که یه هواپیما توو شهرک توحید سقوط کرده!
ساعت ۱۶ ، ۱۷ بود که اسمها رو اعلام کردند و عکسهاشونو نشون دادند! باور نمی کرد... منتظر بود تا برای نهار بیاد خونه....
حالا دو سالی گذشته و درسته که خودش دفنش کرد و هر روز و بی روز به سر مزارش میره... اما هنوز منتظره که بیاد و نهار با هم بخورن...
یادت بخیر حسین ، یادت بخیر حسن ، یادت بخیر حمید رضا ، علی رضا ... یادتون بخیر بچه ها...
این عرق شرم که دو سالیه مهمون پیشونیمونه... نمی دونم چه وقت دست بر میداره... شرم دارم از اینکه در این قبال هیچ کاری نکردیم...
مراسم هجدهم رو خودم ، واسه دل خودم ، اجراش خواهم کرد...