کمی صادقانه تر

یادداشت های سید محمد مهدی حسینی پارسا

نیت کن! آزاد کن...

یکشنبه ۴ آذر ۱۳۸۶ 23:50

بین نیت کردن و آزاد کردن چقدر فاصله است؟!

 حرف نخست!

از بهارستان رد می شدم ، گوشه ی خیابون ، از دور پیره مردی نشسته بود با یه قفس پر از گنجیشک! صدایی به گوشم خورد: "نیت کن! آزاد کن..." اولش خندم گرفت که عجب بساطیه ها! گنجشگ های بیچاره شدن اسباب کاسبی آقا و اونم با این تکنیک احساسی شگرف! کمی که دور شدم یه حس دیگه ای بهم دست داد! برگشتم! و با موبایل یه عکس ازش گرفتم!

نیت کن! آزاد کن...

 

 

اینجوری بود:

 

 

 

 

 

 

 

 

ولی بدم نیومد! اینکه اون گنجیشکا هم بعیده که بدشون اومده باشه! یکی می گیردشون و یکی دیگه آزادشون می کنه! اونا هم توو این هیر و یر قدر آفیت می دونن ، اون بابا هم به نوایی می رسه و تازشم می شن اسباب تلنگری واسه جونوری مثل من که بفکر بیافته که آه... کسی نیست ما رو بگیره و کسی نیست آزادمون کنه؟!

اما اینش که تا بحال روشن بوده ، در باب گذشته ی من همیشه یه پای بساط لنگ بوده! یا قیر نبود و یا قیف! اونی که گرفت دیگه آزادمون نکرد اونی که آزادمون کرد دیگه نگرفت!

حرف بعدی! مدرسه:

تو همین فکر بودم و البته اینبار رسیدم به چهار راه ولیعصر و انقلاب! بعد از اینکه ۱۰ دقیقه ای رو توو کتابخونه ی تئاتر شهر صرف اثبات خودم کردم! راه افتادم طی طریق تو خیابون انقلاب! یه صدای آشنا به گوشم خورد: "دین دیری دین دین ، دین دیری دین دین ، دین دیری دین ، دیری دیری دین دین ، دین دیری دین!"

ملودی ای ایران! خوب که دقت کردم دیدم صدا از یه خونه ی قدیمی و بزرگ می آد و البته اینکه روی سر در این خونه ی قدیمی بزرگ نوشته بود : "دبستان فلان" ، مدرسه بود!

 مدرسه ، خونه ی قدیمی

 

 

 

 و اینجوری:

 

 

 

و حرف آخر!

این خانم خانوما که خواهید دید اسمش پیشولیه! رفیق گرمابه و گلستان ماست! روز اول ماه مبارک رمضون بود که بعد از سحری از خونه رفتم بیرون تا قدمی بزنم تا وقت اذون... یه هویی حس کردم یکی داره خودشو می مالونه به پام! نگاه کردم دیدم ایشونه!

پیشولی

 

 

 

 

 

اینجوری: 

 

 

 

 

 

 

 

راستش خیلی مشتیه! کلی با مرامه! جدا که آبروی هرچی گربس خریده و روشونو سفید کرده! اصلا بی خود می گن گربه بی حیاس!  هکذا اینکه از ابتدای ماه مبارک تا بحال اولا سحری و حالا هم شام و نهار مهمون منه! یواش یواش اهالی خونه حتی پدرم که دلِ خوشی از گربه ها نداره هم با هاش رفیق شدن و گاهی می بینم که آقا جون هم براش کالباس می خره!

خوب که فکر می کنم می بینم اندازه ی پشولی هم نبودم تا اقل به زور معنویت ماه مبارکم که شده یکی اهلیم کنه! راستشو بگم اینکه یه طورایی اون اومده تا منو اهلی کنه! گرچه فاصله ی اون روباه و اون شازده کجا و من کجا!؟ من کجا؟!

سر درد شدم ببخشید! 

التماس دعا

حسینی پارسا
بیوگرافی
چرا دلم نكند تب؟
زمان زمان عجيبي ست!
نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست!
چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي!
تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي!
چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند!
عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار
چرا دلم نكند تب؟
زمانه خانه ي جنگ است
ماندنم ننگ است
نشان ، نشانه ي گندم
بيا دلم تنگ است...
بيا دلم تنگ است...

پارسا، 18 فروردین 87
کدهای وبلاگ

پیشنهاد من برای میزبانی جوملا: