کمی صادقانه تر

یادداشت های سید محمد مهدی حسینی پارسا

درد بي دردي علاجش آتش است؟!

شنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۶ 18:32
آتش!

تهران شهر من!

وقتي ازش دور مي شم! به سه روز نمي كشه كه فيلَم ياد هندوستون مي كنه و به اصطلاح كم مي يارم! وقتي هم كه درش زندگي مي كنم ، روزانه هزار بهانه ي جورو واجور ميزاره جلو پام كه ازش شاكي بشم و تهشم قاطي كنم كه اه... اينم شد جاي زندگي! قصدم عصيان شهري! نيست بلكه بلعكس مي خوام از حسن توجه ام به اين شهر زوار دررفته ي آهن و دود و سيمان و بي مهري بگم! شهري كه با وجود همه ي زخم هاي سر باز كردش دوستش دارم اونم از اعماق وجود! اما نمي دونم چرا؟ شايد بخاطر اينكه مريضه و داره مي ميره! و اين حس ترحمه! و شايد هم بخاطر اينكه اين شهر نبايد بميره! يعني اينكه دارم سعي مي كنم نميره! قصد كرده بودم يكي از برنامه هاي پر سر و صدائي كه در حال تدوينشم رو در اصفهان برگزار كنم! اما نمي دونم چي شده كه حالا دوست دارم تقديمش كنم به همين تهران هيكل گنده!

اينم يه جورشه ديگه... نوعي ابراز محبته البته با اعمال شاقه! اضافه كاري و شب كاري و ....

حالا به اين ميگن درد بي درمون يا نه؟ الهم اشف كل مريض!

حسینی پارسا
 

با امروز ، حالا سه روزي مي شه كه گرفته و ول نمي كنه! تا حدي كه تضمين ۷ روزه ي آينده رو هم به شك انداخته! اين اولين باره تو ي ۶ ، ۷ سالي كه مهمون من بوده! ۷ سال پيش از باب اونكه بسازه اومد اما گوئي كه حالا قصدش سوختنه تا ساختن! و يا شايد هم اونكه پرداختنو پيشه ي اين سال و روزها ي من كرده باشه! هميشه همينه! بايد كه براي ايستائي اندوه ها در برابر اميدها و طرب هاي شيرين هماره اسبابي باشه!

اين روزا بد جوري كلام آخر شازده كوچولو رو دائما در ياد دارم كه اين جسم سنگينه و توان بالهاي من كم! نمي تونم با خودم ببرمش! تو هم نيا كم مياري! شختت مي شه و ديدنش رنجورت مي كنه! بزار خودم برم، توتنهايي...

التماس دعا

حسینی پارسا
دستی که از زیر خاک بیرون زده بود!

دستی از زیر خاک بیرون زده بود! دلم هری ریخت! نه از ترس و عجب! نه... بلکه سوختن و سوختن و ساختن... هر چه کردم دست از خاک بیرون نیومد! آنقدری کشیدم تا دست بیرون اومد! دستی که فقط دست بود و دست... ترسیدم... هر چه کندم چیزی دیگری نبود! برگشتم که به هوای همان دست یافته، اما آن هم دیگر نبود...

دستم رابگیر که زیر خاک نهفته ام...

 

حسینی پارسا

خدا ، شکر!

سه شنبه ۱۷ مهر ۱۳۸۶ 14:19
 

خیلی چیزا هست که برای اون باید خدا رو شکر کرد!

حالا که می نویسم سرم درد می کنه! گیجگاه سمت چپ سرم تیر می کشه و تیر... وای که میسم تیرش به قلبم دست میده و باهم اوقات صفا رو مهیا می کنن!

اما برگردم به قصه! برای خیلی چیزا باید خدا رو شکر کرد! تعجب نداره که! دِ میگم تعجب نداره!!! اما نه مثل اینکه تعجب داره! و اینکه تعجب داره هم خودش آدمو مبهوت می کنه!

چند روز پیشا داشتم فکر میکردم که اگه من به جای ۲۶ سال پیش ۱۰۰ سال پیش متولد می شدم چی می شد؟! بذار مستقیم برم سر اصل مطلب! اگه توی دوران زیستن من رایانه نبود! چی می شد؟ به خاطر همین! هم خدا رو باید شکر کرد! نه اینکه فقط بگم خدایا شکرت ها نه... باید دو رکعت نماز شکرانه  هم بخونم! اونم تو عمق پاکی... و دوتا سجده اضافی هم روش!  نگفتم تعجب داره! اینم بزار پای قاطی کردن من... حرفی نیست... انگار نه انگار که خودتم قاطی داری...

التماس دعا 

 

حسینی پارسا

درد ما دردیست از دردان درد!

پنجشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۶ 17:28

 

درد ما دردیست از دردان درد  ؛ زین سبب بگریدم از دُردان مرد ؛ دردها را گو خدایا بازگیر ؛ دُرد ها انداز بر دامان سرد...

سرمای آتش فراق و گرمای کوهستان مملوکی! به قول حاج آقای دولابی: اونکه محبت میکنه مالکه و اونی که محبت می بینه مملوک... خدا محبت میکنه پس مالکه و مایی که محبت می بینیم مملوک! اونی که عشق می ورزه مولاست و اونی که عشق می بینه بنده! رابطه ی بنده و مولا همینه... نه؟.... نیست!؟...

حالا شده بساط هر روزه ی من... دنبال یکی جز خدا! ، که محبت کنه تا من هم مملوکش بشم! دنبال یکی که عشق کنه تا من بندش بشم! می فهمی که؟...

واسه عاشقی... عزیز دلم، ساز و دقل نیاز نیست که! نباس که یکی از طرفینِ انعقاد زن باشه و دیگری مرد!

گرچه منکر این عاشقی هم نیستم ، اما بنده ی خلقت او باش که آنی دارد!

دل تنگی های من بیچاره هم بساطی شده!... یارو وقتی که می خونه می گه اینم قاطی کرده! گرچه خیلی هم ایراد نیست که آدم قاطی کنه! قاطی کردنم توفیقیه تو عصری که آدما قاطین و اما خیلی اهل قاطی کردن نیستن!

به قول شاگرد حاج آقای دولابی: جلوی نونوائی آدرسم که می خوای بپرسی از اونی بپرس که نونشو خریده! اونی که نخریده هنوز، حواسش پی نونه و آدرسو اشتباه می ده!

من هم که هنوز پی نونم! آدرس از کی می پرسی عزیز دل برادر؟! برو از اونی بپرس که نونشو خریده! من جلوی نونوائی هم آدرس نونوا رو نمی دونم... آدرس از کی می پرسی عزیز دلم؟...

التماس دعا

 

حسینی پارسا

وقتی که می خندی!

یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶ 16:49
 

عاشقانه شد! نه؟ هان... نشده نه؟ دلم تنگ شده عزیزِ دلِ برادر!

ای عروس هنر از بخت شکایت منما! حجله ی حُسن بیارای که داماد آمد....

دعا کن نمیرم امشب! ، التماس می کنم! دعا کن که نمانم فردا! التماس می کنم! دعا کن که باشم تا آنوقتی که نیستی و نباشم تا آن وقتی که تو هستی! چرا که لذت وجود تو در نظر است تا عین... من عاشقِ فکر حلول توام ای آتش عشقت سوخته همه دامانِ دلم...

التماس دعا ، این کوچکتر ، منِ کوچولوی عاشق!

 

حسینی پارسا

زمانه زندان من است...

جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۸۶ 17:42
 

دلتنگم و دیدار تو درمان است...

بی رنگ رخت زمانه زندان من است...

این پاره ماهِ ، ماه پاره که سالی یه ماه سر میرسه و زود بار و بندیل میبنده اما ماندگار... گوارای وجود! و آدینه هم مبارکتان...

 

مدتیه درگیر راه اندازی www.artparsa.ir هستم و به همین خاطر کمتر به وبلاگ سر زدم... البته اینکه حضرات مخاطب هم چندان تحویل نگرفتن! به هر حال میزبانِ که میهمان رو دعوت میکنه...

التما س دعا ، خوش آمدید

 

حسینی پارسا

شوخیهایت!

دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۶ 23:9

 

 شوخیهایت ،... صدای  تپش جمع دو قلب را تداعی می کند

می میرم آنگاه ...

که صدای دوقلب یکی شوند

ودر هم حل...

رنگ لبانت ،

بمانند شُکوه گرفتگی خورشید است.

ارغوان رضایت من ، ...

آنچنان که می شتابم تا

آبستن مرگ را در آغوش دارم.

جمع تمام کوه های عصر مدرن هم

توانای تاب لرزش گونُوانت

نمی با شند.

 تو آب حیات منی ،

چُونان که گر بنوشمت جاودانم وافسوس که جاودان نیستی ...

 سینه هایم  حُرم لرزه های سینه هایت را

از

فراقِ فقدانِ خزان ، حس نکرده است.

روز به دی ن ِ  روشنائی زنده است

 و من به دی نِ  وجود تو.

وآسمان قرش بلند خود را به شُکوهِ شِکوهایت

مخفی می کند

تا ندانی که او نیز سکه اش روی دیگری دارد...

وتو روی دیگر سکه منی

یا حق - 23/2/84

 

حسینی پارسا

دزد... آهای دزد!

یکشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۶ 17:32
 

یک هفته ای گرفتار تولید برنامه ای برای تلویزیون بودم!

به خونه که رفتم فهمیدم که دزدرو گرفتن! تازه خودشم اعتراف کرده!

امروز رفتم آگاهی! سروان فلانی نبود و جاش یه ستوان فلانی دیگه بود! گفتم پرونده رو بده ببرم فلان جا! گفت سروان فلانی نیس! برو فردا بیا! گفتم عزیز دل... من گرفتارم نمی تونم بیام و خلاصه پا فشاری! حل شد! پرونده رو داد! البته بعدش که گفتم من همکار فلان جا هستم(خالی بندی)! عجیب نیست که! تعجب نکنید!!! مملکت گل و بلبله دیگه...

 

حسینی پارسا

کمی صادقانه تر آن آنچه هست!

دوشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۶ 22:54

 

یه روز شنیدنی!

رسیدم خونه! خسته و کوفته! ساعت ۱۰ ، ۱۱ شب بود. پدرم گفت زودتر بخواب! پرسیدم برای چی؟ گفت امروز سروان فلانی زنگ زده بود! مثل اینکه دزد رو گرفتن! آخه تقریبا ۱۰ ماه پیش توی بانک و در حضور همه ی مردم ۴ ، ۵ میلیون تومان تراول رو از پدرم زده بودن! اونم روی پیشخون بانک! البته پدرمو کمی هم کتک زده بودند! پدرم ۶۰ سالی از سنش میگذره! بر گردیم به قصه ! آقا جون گفت سروان فلانی زنگ زده و گفته فردا اول وقت بیاید برای شناسائی!

شب کار داشتم و تا صبح نتونستم بخوابم ، تقریبا ساعت هفت و نیم بود که آقا جون زنگ زد و گفت بیا پائین تا بریم، خلاصه اینکه رفتیم! پنجشنبه بود و طرح ترافیک تعطیل و از شانس ما پلاک خودروی پدرم فرد بود و نیم ساعته رسیدیم اداره ی آگاهی! بدو ورود سربازه که تیپ منو و پدرمو دید ، مشکوک و به احترام از جاش بلند شد! صدای دعا خودندن دسته جمعی به گوش می رسید! زیارت عاشورا می خوندن! بیچاره سربازه فکر کرده بود ما کاره ای هستیم! بعدشم وقتی فهمید از این خبرا نیست با لحجه ی خاصی گفت : دارن زیارت عاشورا می خونن! برید هشت و نیم بیاید! خلاصه موندیم دم در اداره ی آگاهی! یه خانوم جوونم اونجا بود و مظطرب زیر لب چیزائی زمزمه می کرد! نیم ساعتی گذشت و رفتیم تو...

ادامه نوشته
حسینی پارسا
 

بیراهه رفته بودم آن شب...

دستم را گرفته بود و می کشید!

زین بعد همه ی عمرم را بیراهه خواهم رفت...

 پیش از این گرچه قلمم صادق بود اما هماره بوی مویه داشت! گرچه حال هم دارد و حتی خواهد داشت اما اینبار صادقانه تر از گذشته ها!

اینکه آدم چقدر می تونه صادق باشه!؟ خودش عرصه ای خوهد بود از آزمونی زیبا و بزرگ! سعی خواهم داشت بی آنکه حضوری حس کنم! آنچه باید و نباید گفته شود. گرچه متعادل اما درویش گون...

گر مصلحت اندیشی دور است ز درویشی     هم دیده پر از آتش همه دیده پر  آب اولی

 

حسینی پارسا

گریستنی برای فردا39

دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۶ 22:56

های و های و مویه!

مملکت گل و بلبل... بازم شدم همون خائن معروف! چرا؟ چون گفتم مملکت گل و بلبل! حالا خدا کنه دوستان مدیر مملکتی نبینن... چون احتمالا میشم یه نفوذی زرنگ!

حالا چرا؟

امروز رفتم که برم سر کلاس، ترم اول سینما! البته صرفا بخاطر اینه ۵۳ واحد کسریمو برای فوق جبران کنم مجبور شدم این دروس رو تو ایران بردارم... خوب البته با مدیران دانشکده هم قبلا حرف زده بودم! با مدیر گروه هم همینطور و اطمینان دادن که کمکم می کنن تو یه سال تمومش کنم...

 هه...

چی فکر می کردیم چی شد! خلاصه... چشمتون روز بد نبینه! رفتم که برم سر کلاس! رسیدم اونجا فیش پرداختی یکی از درسامو نداده بودم ، گفتم برم واحد اداری تحویل بدم... فیشو که دادم ، خانومه گفت راستی آقا! این ترم تشکیل نمیشه ها!!! برق از سه فازم پرید... آخه من سفرمو (دارم حالا گریه می کنم!) به خاطر این ترم ۶ ماه عقب انداختم و ویزامو معلق کردم!!! واحدای عالیه تئاتر رو برنداشتم و گذاشتم واسه بعد از این ترم سینما!(من سینما و تئاترو همزمان برداشتم) خلاصه بد بخت شدم رفت پی کارش... گفتم خانوم من ۵ بار تماس گرفتم! آخرین بارش هم همین دیروز بود! شما گفتید فردا فلان ساعت فلان درسو بیاین! خانومه گفت خوب احتمالا اشتباه کردیم دیگه!!!

موندم چی بگم؟!؟!؟! ۶ ماه عقب افتادم و نه دیگه می تونم واحدای تئاترمو بردارم نه می تونم تا ۶ ماه دیگه ویزا بگیرم برای کلاسای تئاتر در آتن!

عجب بساطی! حض بردم به خدا...

 

حسینی پارسا
بیوگرافی
چرا دلم نكند تب؟
زمان زمان عجيبي ست!
نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست!
چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي!
تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي!
چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند!
عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار
چرا دلم نكند تب؟
زمانه خانه ي جنگ است
ماندنم ننگ است
نشان ، نشانه ي گندم
بيا دلم تنگ است...
بيا دلم تنگ است...

پارسا، 18 فروردین 87
کدهای وبلاگ

پیشنهاد من برای میزبانی جوملا: