کمی صادقانه تر

یادداشت های سید محمد مهدی حسینی پارسا

کمی صادقانه تر آن آنچه هست!

دوشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۶ 22:54

 

یه روز شنیدنی!

رسیدم خونه! خسته و کوفته! ساعت ۱۰ ، ۱۱ شب بود. پدرم گفت زودتر بخواب! پرسیدم برای چی؟ گفت امروز سروان فلانی زنگ زده بود! مثل اینکه دزد رو گرفتن! آخه تقریبا ۱۰ ماه پیش توی بانک و در حضور همه ی مردم ۴ ، ۵ میلیون تومان تراول رو از پدرم زده بودن! اونم روی پیشخون بانک! البته پدرمو کمی هم کتک زده بودند! پدرم ۶۰ سالی از سنش میگذره! بر گردیم به قصه ! آقا جون گفت سروان فلانی زنگ زده و گفته فردا اول وقت بیاید برای شناسائی!

شب کار داشتم و تا صبح نتونستم بخوابم ، تقریبا ساعت هفت و نیم بود که آقا جون زنگ زد و گفت بیا پائین تا بریم، خلاصه اینکه رفتیم! پنجشنبه بود و طرح ترافیک تعطیل و از شانس ما پلاک خودروی پدرم فرد بود و نیم ساعته رسیدیم اداره ی آگاهی! بدو ورود سربازه که تیپ منو و پدرمو دید ، مشکوک و به احترام از جاش بلند شد! صدای دعا خودندن دسته جمعی به گوش می رسید! زیارت عاشورا می خوندن! بیچاره سربازه فکر کرده بود ما کاره ای هستیم! بعدشم وقتی فهمید از این خبرا نیست با لحجه ی خاصی گفت : دارن زیارت عاشورا می خونن! برید هشت و نیم بیاید! خلاصه موندیم دم در اداره ی آگاهی! یه خانوم جوونم اونجا بود و مظطرب زیر لب چیزائی زمزمه می کرد! نیم ساعتی گذشت و رفتیم تو...

 

 رسیدیم به دفتر جناب سروان فلانی! هنوز نیومده بود! از روی عادت به آدمهایی که رد می شدن نگاه می کردم ، یه وجه تشابه بین همشون بود! یه کیک و یه آب میوه دست همه دیده می شد! شصتم خبر دار شد که از برکت زیارت عاشورا بوده! قربونش برم امام حسین(ع) رو که توی دعاشم به همه حال میده!

سروان فلانی سر رسید و اونم یه کیک و آب میوه دستش بود! رد شدنی منو شناخت! آخه اون موقعه ای که دستم تو کار بود می شناختمش و اونم منو همچنین! با لحجه ی خاصش گفت سلام حسینی جان ! اومدی؟! جواب دادم و گفت چند دقیقه ای بشین! دارن پستا رو تعویض می کنن!

یه ربعی نشستم و رفتم پیشش! خطاب به همکارش گفت فلانی ، بیا اینا رو ببر متهمارو ببینن! رفتیم پائین! از میون آسایشگاه سربازا هم رد شدیم! دالونی تنگ و تاریک بود! رسیدیم به بازداشگاه! فلانی گفت یه لحظه وایسین! وایسادیم و یه لحظه به ۱۰ دقیقه انجامید! تو همین میون سه تا جوونو آوردن ، با دست بند! انگاری شبو نخوابیده بودن و از چشماشون می شد حدس زد ! یه فلانی دیگه هم اونجا بود که به محض ورود اونا محکم با لگد به پای یکیشون زد و جوون آه کشان بی اونکه اعتراضی کنه گفت جناب سروان ببخشید! پیش خودم گفتن قضیه چیه؟! برای چی گفت ببخشید؟! بعدش فلانی جدید گفت اسلحه مال کدومتون بوده؟! جا خوردم! یکی دیگه از جوونا گفت: آقا به خدا  آکسوسوار صحنه بوده! یاد خودم افتادم! یه شب دیر وقت که داشتیم با بچه ها از سر صحنه ی تئاتر بر می گشتیم و القصه نمایشش گنگستری بود (مستخدم ماشینی ) و ماهم دو تا اسلحه ی پلاستیکی و ۲ تا چراغ قوه همرامون بود! یه گشتیه پلیس جلومونو گرفت! شانسی که آوردیم این بود که من مدیر یه مرکز دولتی هنری بودم و با معرفی خودم همه چی به خیر گذشت!

پیش خودم گفتم احتمالا این بنده خدا مدیر نبوده! و حالا هم تا اثبات کنه چه کارس  ۴۸ ساعتی بازداشت خواهد بود و زیر لب براش طلب آمرزش کردم!!

خلاصه فلانی اولی که ما رو برده بود برای شناسائی صدا زد بیاین تو...  رفیتم تو... ۷ ، ۸ نفری رو به خط کرده بود و اونا هم زل زده بودن تو چشمای منو و آقا جون...! فلانی گفت: کدومشون بود؟ پدرم تعملی کرد و با تردید گفت این یکی! منم دقت که کردم دیدم به عکسی که چهره نگاری شده بود می موند! جوونه که پدرم شناسائیش کرده بود رنگش شد مثل گچ! گفت حاجی به خدا من تا حالا کیف قاپی نکردم! جوون مادرت درست نگاه کن! فلانی گفت خفه شو... جوونه اصرار کرد و فلانی به یکی از سربازا گفت سرباز اونو خفه کن! سربازه هم گفت : خفه شو!!!

اما جوونه اصرار داشت! به آقا جوون گفتم مطمعنی؟ گفت پسرجان از اون موقعه ۱۰ ماه می گذره! و چهره تو این مدت قابل تغییره... خلاصه پدرم تردید داشت که نکنه حق کسی مالیده بشه! جوونه دو سه باری گفت که کار اون نیست... فلانی گفت چه کنم حاجی ؟ آقا جوون گفت من ۸۰ درصد شناسائی می کنم و اون گفت نه ! اگعه ۱۰۰ درصده که شناسائی کنم! تو همینئ میون جوونه دوباره اعتراض کردو فلانی که عصبانی شده بود بلند شد و بی مقدمه و فحش کشان به طرف جوونه حمله کرد و با کف کفشش رفت تو صورت جوونه!!! شکه شدم... جوونه گفت آقا فلانی خوب حقمه نزن! دارم از حقم دفاع می کنم! فلامی گفت خفه شو ! جوونه که عصبانی شده بود با بغض گفت : ماهم خدائی داریم!

راست می گفت ، داشت از حقش دفاع می کرد... فلانی دوباره از پدرم سوال کرد و پدرم که اطمینان نداشت گفت : همون هشتاد درصد! و فلانی هم با عصبانیت گفت خوب پس خوش اومدی!!!

من نفهمیده چرا اون جوونو گرفته بودن ، اما از گفتش پیدا بود که دو ماهی می شد که بازداشته...

این که این وسط حق با کیه و ... نمی خوام قضاوتی کرده باشم و اینکه تعریف کردم گوشه ای از واقعیتیه که دیدم و ذهن منو به خوش مشغول کرد... سعی کردم صادقانه گفته باشمش...

الهم عجل لولیک الفرج

التماس دعا

حسینی پارسا
بیوگرافی
چرا دلم نكند تب؟
زمان زمان عجيبي ست!
نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست!
چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي!
تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي!
چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند!
عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار
چرا دلم نكند تب؟
زمانه خانه ي جنگ است
ماندنم ننگ است
نشان ، نشانه ي گندم
بيا دلم تنگ است...
بيا دلم تنگ است...

پارسا، 18 فروردین 87
کدهای وبلاگ

پیشنهاد من برای میزبانی جوملا: