اصلا" قصد این یادداشت حاشیه روی ، دفاع و یا نهی نیست! بلکه خواهم کوشید به شکلی دیگر از دردی یاد کنم که این روزها ، در کلام ، از آن بسیار یاد شد.
وقتی برای نخستین بار این جمله را خواندم : " کین درد مشترک هرگز جدا در مان نمی شود! " ، یک سوال بزرگ در ذهنم رقم خورد! " کدام درد مشترک؟! "
در این که نه تنها درد و بلکه دردها وجود دارد حرفی نیست! یعنی درد چیزی نیست که براحتی بتوان آن را انکار کرد ، اما اشتراک آن بی تردید ، از خود درد هم مهمتر است! چرا که برترین مرهم هنگام سخترین درد ها وجود همدرد است ، حال آنکه حتی اگر مرهمی موثر به لحاظ منطقی و علمی نیز موجود نباشد!
نگرش اصلاحات ، علی رغم وجه ی تغییر جویانه ای که ظاهرا" در ذهن متبادر می کند ، نگرشی نیست که با دعوا و تهاجم به سر انجام رسد ، و به رغم وجه ی انقلابی اش ، آن را چندان نمی شود با بهرمندی از همراهی عوام و تحرکات اعتراض آمیز جمعی به نتیجه رساند ، نگرش اصلاحات نگرشی تخصصی و ریزبینانه است و بی شک باید که آن را در برترین جایگاه تخصصی به نقد و بررسی و نهایاتا اقدام نشست! اما آنچه باعث شد در این مقال از این نگرش بگویم ، رسیدن به وجه اشتراک و وجه تمایز اصلاحات و شعار بود! با شنیدن درد مشترک به یاد شاعران افتادم که سالها و قرن ها با این مضمون به مخاطبت احساسی با مردم پرداخته اند!
اما درد چیست؟! دردی که اشتراک ، آن را درمان می کند چیست؟! دردی که هم مال من است و هم مال آن احیانا" درد کشیده و نکشیده ای که حالا به جایگاهی بهتر و راحت تر از من رسیده ، چیست! من از این اشتراک هیچ نمی فهمم! درد من ، به عنوان یک جوان ایرانی که از 16 سالگی پا بر عرصه ی مدیریت فرهنگ و از 21 سالگی قدم بر برنامه ریزی و برنامه سازی در گستره ای ملی و در 25 سالگی به گستره ای بین المللی اندیشیده است ، چیست؟ درد من به قول آن معلمی که می گفت: " اگر دردت از آن خودت است آن را برای خود نگه دار! و اگر از آن مردمت است ، آن را در فیلمت ، نقشت و شعرت فریاد کن" ، درد مردمم است! مردمی که به قول قیصر ، چین پوستینشان ، رنگ روی آستینشان ، مردمی که نام هایشان ، جلد کهنه ی شناسنامه هایشان ، درد می کند!
درد من درد بی دردی نیست! درد من درد شعار زدگی و تاثیر شگرف نگرش و شعار پوپولیستی حاکم بر ادبیات دادگرانمان است! درد من ساعتها ماندن پشت درب اتاق های مدیران کشورم ، برای تقدیم ارادتنامه ام به مردمم نیست! اما درد من کلامی است که آن مدیر ، پس از ساعتها انتظار ، به من می گوید! درد سواد اوست نسبت به آنچه حمکش را می راند! درد من سطح توانائی و توجه و تکلیف گرائی و ولایت مداری اوست! درد من از این بازماندگان آن دوره ی مثلا طلائی جهانی نگری است! و درد من از جوانانی است که بی پشتوانه ی تجربی و بی وجه ی ارتباطی ، به جایگاهی تکیه زده که صاحب آن ، با وجه ی ارتباطی مستقیم و با کوله باری از تجربه ، همین حالا از صبح تا شب بر روی موتور سیکیلتی مسافرکشی می کند که حالا دیگر برای خرید بنزین آزادش باید نیمی از درآمد روازنه اش را بپردازد!
درد من بنزین آزاد نیست! درد من درد تورم نیست! درد من درد فریاد و بلبشو در کلانترین جایگاه های فکری خانه ی یک ملت نیست! درد فقط درد آن جوان است! فقط درد آن زنی است که شب ها نمی داند کجا بخوابد! درد من تجاوز است! تجاوز به شأن آدمها! تجاوز به شخصیت آدمها ، تجاوز به داشته های آدمها و کشتن تدریجی اندیشه و انگیزه در وجود اوست! درد من درد آن مدیری است که نمی تواند در انبوه شعار ها و تهمت ها کار کند و حالا در گوشه ای مشغول کاری بدتر از آن است ، است!
درد من بسیار است ، اما:
درد پوستی کجا!؟ درد دوستی کجا!؟
کدام درد مشترک ، آقا!؟
التماس دعا
چو ایران نباشد! تن من مباد...
وقتی که چیزی برای من تهدید محسوب بشه ، بی اختیار در صدد رفع اون تهدید بر می یام و این می شه نیازی ضروری! چرا که همیشه تهدید برهم زننده ی آرامش افکاره! حالا وقتی این تهدید وجه ی فردی و عینی نداشته باشه چی!؟ درصد تلاش من به عنوان یک فرد از اجتماعی که مورد تهدید قرار گرفته و البته این تهدید نمود عینی و عامی چندانی نداره رو می شه " اعتراض روشنفکرانه ای" نام برد که ضرورت اون بسته به سطح تمایل من نسبت به مشارکت اجتماعی است! اما چرا عرض کردم "اعتراض" ؟
وقتی من از روند سیاسی و مدیریت این اجتماع ، به عنوان کسی با سطح ادراکی که تهدید نامحسوس رو حس کرده ، رضایت نداشته باشم اما ناگزیر از فهم ضروت مشارکت در رفع اون تهدید جبرا" دست به مشارکت می زنم ، این خودش اعتراضی با صدای بلند محسوب می شه! اما حسرتا اگر ذینفع این ماجرا فارغ از تامل این اعتراض ، صرفا به بهره بری مشغول باشه... ، مثال یه نرده بوم برای بالا رفتن! این ضرورت وجه ای کاملا "روشنفکرانه" برای من واحد به خودش می گیره! و ناگزیری برای مشارکت و ناتوان از اصلاح! اینجا درد عمیقی وجود و روان عضو رو فرا می گیره! دردی که تاب اون به قدر طی پروسه ای برای اخذ صد ها "نوبل و امثالهم" و بی شک بیشتر ، می ارزه! تو باید بشی دکتر و پرفسوری که ارزش معنوی حرکتت بی شماره و بی نهایت... و اینجا مفهوم عینی "روشنفکر معنا گرا" به معنای واقعی کلمه خواهی بود.
مردم ما ، از اون پیر مرد و زن کوچه بازاری که فقط گه گاهی پیچ تلویزیون رو برای شنیدن اخبار می پیچونه تا به قول خودش تلویزیون رو باز کنه! تا اونی که ضمن تحلیل ریز این ماجرا به حضور تن می ده ، همه روشنفکرانی هستند که مثال اون ها رو در کمترین دانشگاه و جمع روشنفکران مطرح ، می شه یافت! معیار من برای تمایز دادن این عوام با آدم های لیبل دار معروف به روشنفکر ، صرفا" کیفیت رفتاری اون هاست...
در این باب عده ای که در راس مدیریت اجتماع هستند ، احیانا" باید به شکل مرگ آوری خجالت بکشن از کوتاهی ها و کوتاهی هائی که در حق این مردم دارن و داشتن... ، اما افسوس که نه تنها از خجالت و اصلاح خبری نیست بلکه مثال "پهلوان ها" پس از رفع تهدید های این شکلی ، چرخی توو میدون می زنن و رجز می خونن! باید اعتراف کنم که تا به کی باید تاب کرد و چیزی نگفت که نکنه تضعیف بشیم و دشمن! بل بگیره! باید اعتراف کنم ، سیل عظیمی از خطرناک ترین دشمن ها ، چه اون هائی که از فرط جهالت! و چه اون هائی که با نگرشی صهیون شکل ، همره این غافله ، چون دزدانی دله! هستند رو عینا دیدم و تجربه کردم! گرچه اون دزد حرفه ای کمتر رد بجا می زاره اما بجاش رد پای اون مدیر نفهم و ناکارآمد رو حتی می شه روی شمایل فرزندانمون ، پاره های جگرانمون به وضوح ببینیم!...
این که عرض می کنم ، خطابه ای تکراریست که روزی از فرط تنهایی و غصه و فرار از انبوه دردها! این می شه شعار منی که لقبم دادن: " خائن به مام وطن" که: فرهنگ ایران وطن من است...
خیلی از همین مردم امشب ، برای فردا خوابشون نمی بره! خیلی ها برای ایستادن در صفوف فردا ، برای حضوری جانانه ، برای دفاع از مام وطن ، برای حمایت از آرمان انقلابی مردمی که هنوز هم امیدی بهش هست ، تا خود صبح می اندیشن و می اندیشن... و من هم که توفیق همراهی با این قشر رو دارم ، به این می اندیشم که چه وقت؟ چه وقت؟ و چه وقت شهوت ها ی متنوع انسانی دست از گریبان این اشرف مظلوم مخلوقات ، خواهد کشید؟!
التماس دعا
تو چرا کز کردی؟
بزارید بروم فرو به خواب!
من دلم تنگ شده است
تنگ خداس
و خدا هم که فقط در خوابه!
تلخمه... بزارید بروم فرو به خواب!
که فقط خواب با من سر کرده!
تلخت نیس؟
خوب آخه من خرگوشم!
این روزا خرگوشا ام تلخشنونه...
چی می گی؟
چی می گم!...
ای وای ... تو چرا کز کردی؟
کز کردم؟!
کز کردی!
آخه من خرگوشم!
خر گوشی؟
خر گوشم!
پس کوشی...؟
ایناهام! نیگام بکن... توی سوراخ!
من که گور کن نیستم!
گور کن نیستی؟!
نیستم!
پس توو گور چی چی می خوای؟!
یه دوجین جون داری؟
خوب دارم!
پس تو هم جانداری!؟
هی ... آره منم جاندارم...
تلخمه... بزارید بروم فرو به خواب!
خوب چرا؟
واسه خاطر دخترک! که این روزا... به شرط باکرگی می فروشنش!
تلخه...
چرا؟
واسه خاطر عشاق! که بایستی بمیرن بی چوون و چرا!
چرا؟
خوب اصلا به تو چه!؟
خوب منم تلخمه!
تلخته؟
تلخمه...
خب بیا تو هم توو گور!
که من جاندارم...
پارسا 4-3-2008 تهران
عرض ارادتی به حسین عزیز ، التماس دعا
ای روز که بر ما نفسی بخشیدی
ای جان که بر این دل جرسی پاشیدی!
ما مرده بدیم زنده کردیمان تو...
شوریده بدیم گنه ستاندیمان تو...
آذوقه به اعماق زمین می بردیم
راه شفق از نهان نشاندیمان تو...
تو محشری و بشر زنو نان گیرد
حرمان نکند که عاقبت آن گیرد
امشب دل ما هوای انسان دارد
ره باز ولی سرمه به ایمان دارد...
از مهر تو دلها همه همراز شدند
گهواره ی انفاس چو دمساز شدند
ما شیعه ی آفاق تو را داد زدیم
افسار بریدیم و فریاد زدیم
این سر تو بدان دشنه و این گردن ما
سر را ببریدی ، ببین پیکر ما
چون آتش عشقت به تنم افکندی
دانم به هر آن جا که روم پابندی
امشب غزلم زمزم صد ساله شده است
از عشق حضر کرده و گهواره شده است
6-3-2008 تهران
وقتی که آدمی دلپیچه (گیجه) دارد!
احساس اینکه دیگری در باب تو چه می اندیشه!... ، چه تصور و حساسیت مسخره ای! و یا اینکه نه... اصلا" مسخره نیست و بلکم بسیار هم بجاست و کارا!
اما الا ایحال بنده ی حقیر در این باب ، تاملی باور نکردنی دارم و داشتم! اما برای آینده خیلی مطمعن نیستم! وقتی آدمی بعد از ۵۰ سال فرو کردن تفکراتش توو مخ عده ای روشن پژوه! رسما اعلام می کنه که توو تموم اون سالها راهی رو رفته گزاف!
گزافه نگفتم! احیانا" ، وقتی بگم ، اگر فکر کنم آدمی هستم خوب... ، نبودم! و بلکه بد بودم و نفهمیدم! چرا که نیاندیشیدم به بدی هام تا بفهمم اونچه رو که بد است و نباید باشم!
اما در باب این موسیقی درون! :
چه بنده حالا اعتراف کنم یا که نه ، پاک مشخصه ، اونچه که پس از این در این فصل موضوعی ، نمایشگاه می کنم! رو نمی شه شعر و یا حتی نثری ادبی نامید! اما بواقع می دانم ، که هدفم ، صرفا" نمایشگاهی ست از برای درک همه ی واقعیات موجود... اما شاید برای اولین بار توقعی دارم بخاطر اصلاح درون داشته ها تا اقل سرنوشت این جوان بیست و چند ساله ، تقویم اون فرد ۵۰ ساله ی کزائی نباشه!
برای آغاز این کلام:
آشنایم ای حریم کبریا
مانده در تزویری سجاده ها
مانده بودم در میان این و آن
تو نظر کردی به من ای مهربان
آه بودم آه بودم آن من
خنده کردی ساختی ایمان من
آتشی بر جان و تن افروختی
معصیت هایم یکا یک سوختی...
من کجا و ساحت عاشق کجا؟
بیم دلتنگی ، سر فارغ کجا؟
شعله بر من می کشد آهی قریب
سرو و تاک و نی گساری بی شکیب...
ساکتم در این قریبستان غیب!
جان به سر آمد که چونان عیب عیب...
جاودانه گشته ام لیکن بدان
تاب کمتر می توانم ، الامان!
پارسا ، 21-11-2007 - تهران
التماس دعا
وقتی که می روی به نظر خال می شوی
احساس می کنم که محال می شوی...
اما ،
هرگز از این دریچه ، تا بحال...
ندیده بودمت محال!
از این که بگذریم! گاهی اوقات تکرار، هرچه متعدد هم خسته کننده نیست! پیش از این هم یک باری عرض کرده بودم بد نیست گاهی سری به خود بزنیم ، می گن دستور شرعه که هر بچه مسلمونی سه باری توو عمرش مرده بشوره! در باب وحی قاطع بودنش کاری ندارم اما تاثیرش رو چرا!
حالا اگر وقت نکردیم برای مرده شوری! بد نیست به نفس عملش نقبی بزنیم ، همین که یادم نره کار منم تمومه... ، به قول آسیدرضا که بدش می یاد آدمی واسه خاطر رفع هراس پناه کنه ، نه از سر هراس و چه میدونم حتی توشه ی آخرت ، هر دلیلی بهتر از اینه احیانا!
واسه تقسیم داشته هاتون! قبل از رو به موت شدن بشتابید!
التماس دعا