دلم تنگ است ، ولیکن عاشقی می خواهد...
بچه تر که بودم عید نوروز رنگ و لعابی دیگر داشت ، از آن دوره حُرم سکوت را به خوبی به یاد دارم! آنجا که در میان کلام های ساده ی میهمانی ، میان فامیل و همسایه خودنمائی می کرد! و حالا که کمی بزرگتر شدم حتی مزه خریدن لباس نو را هم به سختی تجربه می کنم چرا که نه دلی باقیست ونه دماغی!
اینجاست که تفاوت دوران کودکی ام را با دوران نوجوانی و تفاوت دوران نوجوانی ام را با دوران جوانی ، به خوبی حس می کنم ، براستی که عجیب دوره ای شیرین است کودکی و قریب دوره ای متفاوت است نوجوانی...
نمی دانم چه شد که افتادم در میان گردابِ بازی! بازیگری را می گویم ، آن هم درست در زمانی که کوچکترین احساسی نسبت به سینما و تئاتر و یا بازیگری نداشتم! (پیش خودمان بماند ، هنوزهم ندارم!!!) اما تا چشم بر هم گذاشتم8 سال گذشت و خودم را پشت میزی دیدم که در تمام سالهای تکاپویم نسبت به متصدیانش اعتراض داشتم! سعی نکردم کاری را کنم که گذشتگان نکرده اند بلکه تمام کوششم را بکار بستم تا کاری کنم که نیازی برآورده شود ، اینگونه بود که دغدغه ی خودخواهی و گرایشِ بر جبران کمبود های سالهای سختِ کوشش را از خودم دور می کردم.
بچه ها ؛ حالا که می نویسم 2سال از تلاشم در مرکزآفرینشها می گذرد و بدور از منظر خودم نمی دانم چقدر به جلو رفته ام و یا آیا باعث پسرفت شدم؟ دلم می خواهد شما هم در رقم خوردن سرنوشت این مرکز سهیم باشید هرچند که تا بحال نیز اینگونه بوده است.
پس چشم براهم تا برای من مطلب بنویسید ، یا چه میدان ایمیل بفرستید و یا حتی حضور یابید و نظر خود را برای رشد این مرکز بیان کنید.
سال 85 باید که سال نوجوان باشد ، پس بکوشیم تا به آنچه می خواهیم دست یابیم .
پارسا
۲۳/اسفند۸۴/مرکز آفرینش ها