الان که می نویسم، مستندی در باب محمود گلابدره ای دارد از شبکه ی مستند پخش می شود. آشنایی من با گلابدره ای به سال 89 برمیگردد. نمایشگاه کتاب ، من مسئول غرفه ی جشنواره ی ملی جوان ایرانی بودم که در بام شبستان و البته سختی دایر کرده بودیم. پیرمردی با صدای خش دار، بی تعارف آمد و گفت آهای آقا تو مسئول اینجا هستی؟ گفتم در خدمتم. گفت بیا کمی حرف بزنیم. گفتم بیا خب. آمد و نشستیم، من بودم و مریم همسرم و او که نمی شناختمش. گفت من رو میشناسی؟ گفتم سعادت ندارم. گفت من گلابدره ای هستم. اسمش را شنیده بودم! گفتنم بله، گفت چه کارم ام؟ گفتم نمی دانم دقیق، اما اگر اشتباه نکنم نویسنده اید... گفت من سیصد کتاب نوشتم، لحظه های انقلاب را نوشتم، چند سال در خارج کارتن خوابی کرده ام و گفت و گفت و گفت و من لذت می بردم. اگر چه او را بخوبی نمی شناختم اما لذت می بردم و افسوس می خوردم.
حس می کردم این مرد، مرد بزرگی است که گویا بزرگی اش اثبات نشده است... و افسوس می خوردم. خب این یکی از بزرگ ترین معایب حاکمیت ماست.
آخرش گفت، به رئیستون بگید بیاد تا من بهش بگم برای جوونا چکار باید بکنه. گفتم چشم بهش می گم و گفتنم.
گلابدره ای رفت تا اینکه چند روز پیش خبر مرگش را شنیدم. خدا رحمتش کند...