پنجشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۰ 2:0
ریحانه سادات یاد داشتی نوشته بود که با خواندنش یاد حمید رضای عزیزم افتادم...

اون هم صرع داشت، باید دارو می خورد، همیشه، همیشه ی خدا، اگر نمی خورد آن روز تشنج روی شاخش بود، و اگر باز هم نمی خورد باز هم تشنج بعدی و همینطور ادامه داشت... جوان فکوری بود این حمید رضای ما، آنقدر که از آن طرف بام اندیشه داشت می افتاد... دلم برایش تنگ شده، حسابی... دلم برای تشنج هایش هم حتا...
البته هر چه داشت از همین تشنج ها بود! حس مرگِ همیشه همراه، عاشقش کرده بود، عاشق بود، عاشق مرگ، عاشق آدم ها، عاشق دویدن روی بام های دیار اندیشه...
یک بار که دست تنها بودم، گفتم حمید بیا کمکم، آمد، داشتیم برای محرم یک فضای مفهومی درست می کردیم، شب شد، دیروقت، می دانستم باید برود، شب نباید جای دیگری می بود الا خانه ی خودشان! دست تنها هم بودم! باید فضا تا فردا آماده می شد، گفتم خب حمید جان تو دیگر برو... شاخ شده بود انگار! نرفت، هر چه گفتم برو نرفت! انگار فهمیده بود بخاطر بیماری اش می گویم! آخر بد لجی داشت با این صرع بیچاره! صرع از دستش فلج شده بود! ماند و تا دم صبح کار کردیم و تمام شد، خوابیدیم، صبح شد، بیدار شدیم، رفتم بیرون و برگشتم، دیدم مثل مار به خودش می پیچد توی خواب! انگار می خواست پوست بیاندازد... سرش را گرفتم توی بغلم... و دندان هایش را مهار کردم که نگزد زبانش را، بهتر شد، گفتم حمید جان برو خونه قرص بخور، لج کرده بود، نرفت، دوباره تشنج کرد، کار به اورژانس هم کشیده شد، استراحتی کرد و بلند شد و گفت من برم خونه بخوابم! گفتم وایسا با هم بریم، خودش رفت! چند دقیقه بعد نگهبان دوان دوان آمد بالا و گفت آقا سید دوستت افتاده زمین! دویدم... توی خیابان افتاده بود و داشت به خودش می پیچید... سرش را گرفتم توی بغلم و دندانهایش را مهار کردم، پوست انداخت! و آرام شد، مردم طوری دورمان جمع شده بودند انگار نمایش می بینند! گوشه ی چشم و سرش خونمرده شده بود بخاطر آسفالت! محکم خوردن بود زمین... رفتیم و خوابید...
سالها گذشت و حمید رضا مبارزه کرد، این اواخر انگار صرعش مرده بود! دیگر از مرگ حرف نمی زد و بلعکس، زندگی پیشه کرده بود، عاشق شده بود! عاشق دختری به نام سمیرا... می آمد و می گفت که عاشق است! بعد از مدتی سمیرا عقدش شد، وام گرفتند، زندگی پیشه کردند، داشت از زندگی می گفت، داشت چه چه می زد مثل بلبلی که انگار رها شده بود! که مُرد... ای داد بی داد، ای داد بیداد، حمید رضا درست هنگامی که از زندگی حرف می زد، مُرد! گفتند داشت می رفت دنبال همسرش که بروند تالار ببینند برای عروسی شان، تصادف کرد و...
بغ کردم، گریه نکردم! از مرگش گریه نکردم، از این بغ کردم که بعد از عمری کشتی با مرگ، حرف مرگ، مرام مرگ، نفس مرگ، عشق مرگ! درست همان موقع که از زندگی حرف زد، مُرد...
البته کمتر کسی جدی می گرفتش! گفتم که! آنقدری درگیر اندیشه بود که داشت از آن طرف می افتاد! اما برای من جدی بود، بعد ها فهمیدم برای دیگرانی هم جدی بود که کم بزرگ نبودند... حمید یه طورایی وصله ای بود از من، دوستش داشتم، خیلی چیزها یادش داده بودم، صرع را فلج کرد و کشت و به زندگی رسید، اما بخشید... زندگی را بخشید.... همیشه می گفتم حمید جان اینکه می گویند حق را باید گرفت، حرف درستی نیست! حق دادنی است، گرفتنی نیست، حقی که به آدم بدهند، لذت دارد، حقی را که گرفتی لذتش به این است که ببخشی اش!
آخی... همچین یک ارزنی خالی شدم، گریه عجب چیز خوبی است...