امروز چهلمین روزه که "حمید رضای فتح آبادی" دیگر میان ما نیست... متاسفانه بواسطه ی اینکه درگیر بزرگداشت شهدای پرواز سی ۱۳۰ بودم نتونستم به آئین چهلمین روز عروجش برم، و تنها هنگام بازگشت و توی گرگ و میشی هوا سری به مزارش زدم در گلزار شهدای یافت آباد...
حمید رضا از بچه های کلاسهای تئاتری بود که در گروه "رواق" داشتیم، گروهی که بهترین لحظات عمرم رو در اون صرف کردم.
حمید اهل اندیشه بود، خیلی هم شور اهل اندیشه بود، گاهی اوقات اونقدری سوالهای عجیب غریب می پرسید که بهش می گفتم بسه پسر! سوال ها و داشته هاش از درونی بر می اومد که کودک بود... کودکی که خیلی زود بزرگ شده بود و از این رشد سخت پشیمون... خیلی حرف از مرگ می زد و شاید همین رفتارش مرگش رو باور پذیر تر کرده بود...
اما حمیدی که سالها از مرگ حرف زد، درست وقتی که داشت به زندگی فکر می کرد، کوله بار بست و رفت...
امروز که دیدمش، سنگ مزارش پوشیده بود از گلهای سفید، عکسی گرفتم به یادگار
روحش شاد...