کمی صادقانه تر

یادداشت های سید محمد مهدی حسینی پارسا

این بود زندگی...

یکشنبه ۹ آبان ۱۳۸۹ 23:30

در کمال ناباوری! امروز شاگرد کلاسهای تئاتر دوران سایه و سایه ها و رواق را دفن کردیم...

گفتند داشت می رفت دنبال همسرش تا به اتفاق بروند تالار پذیرایی ببینند برای جش عروسی شان...

عجیب بود امروز...

عجیب روزی بود امروز...

فکرش را هم نمی کردم برای آئین دفن حمید رضای فتح آبادی، همان کودکی که در جلد آدم بزرگ ها جا نمی شد، بلندگو نگه دارم...

البته فهمش هرگز سخت نیست که انالله و انا الیه راجعون... اما درکش چرا! سخت است...

خلاصه! الهی راضی ام به رضای تو و بس...

اما برای یادگار، در این شب اول قبری که حالا دیگر مونسی دارد به نام شاگرد در پی فهم، شعری از حسین پناهی را که حمید رضا بسیار دوستش می داشت، منتشر می کنم...

دانلود با حجم ۳۶۰ kb (کلیک)

لطفن پس از کلیک بر روی علامت پخش مدتی صبر کنید تا فایل صوتی لود و اجرا شود ، این فرایند بسته به سرعت اینترنت شما ممکن است ۳۰ ثانیه یا بیشتر طول بکشد.

برچسب‌ها: حمیدرضا فتح آبادی
حسینی پارسا
بیوگرافی
چرا دلم نكند تب؟
زمان زمان عجيبي ست!
نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست!
چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي!
تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي!
چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند!
عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار
چرا دلم نكند تب؟
زمانه خانه ي جنگ است
ماندنم ننگ است
نشان ، نشانه ي گندم
بيا دلم تنگ است...
بيا دلم تنگ است...

پارسا، 18 فروردین 87
کدهای وبلاگ

پیشنهاد من برای میزبانی جوملا: