کمی صادقانه تر

یادداشت های سید محمد مهدی حسینی پارسا

من هم به جبهه رفته ام!

یکشنبه ۴ مهر ۱۳۸۹ 1:38

سنم قد رفتن به جنگ را نمی داد، آخر جنگ یک سال و اندی از من بزرگ تر بود! وقتی تمام شد، جنگ را می گویم، من تنها ۷ سال و خرده ای داشتم... همان آخرهای جنگ بود که هرزگاهی، با وجود ۶ - ۷ سال سن، به جبهه می رفتم! اما سهم من از جبهه و جنگ، به جای تفنگ و دفاع، تنها گریه هایی بود بی صدا و پنهانی آنهم میان کپه ای از رختخواب که گوشه ی اتاق آخری خانه امان چیده شده بود...

راست می گویم، من هم بارها به جبهه رفتم، اما نه اینکه من بروم ، او می آمد به خانه ی ما! ، جبهه را می گویم... جبهه می آمد به خانه ی ما... با همه ی حسن ها و حسین هایش... با همه ی حاجی هایش... با همه ی خمپاره ها و تکه پاره شدن ها و فریاد های مردمانش...

جبهه با همه ی داشته هایش هرزگاهی می آمد به خانه ی ما، می آمد کنار من، کنار مادرم، کنار برادر و خواهر و پدرم...،  آن موقعه ها همیشه چشم پسرکی ۶ - ۷ ساله به سرکوچه بود که او بیاید... با آن ساک برزنتی و یونیفرم خاکی و چهره ی مهربانش... داش رضا را می گویم! و جبهه را... که انگار همیشه همراه داش رضا بود، انگار لای چفیه اش، انگار در ساک برزنتی اش پنهان می شد و می آمد به خانه ی ما... تا نصفه شبها، وقتی که داش رضا فریاد می زد، حسین مواظب باش... حاجی بچه ها همه تیکه تیکه شدن... ، من را ازخواب خوش کودکی ام ، هراسان، بپراند و با ناله هایی که داش رضا از داغی پشت سرش سر میداد، به گریه ای بیاندازد که از شرم، با سری فرو کرده در میان رختخواب ها، پنهان می کردم...

چه کسی می گوید، ما جنگ را ندیدیم... چه کسی می فهمد که حالِ آن روزهای من از هزار تا خمپاره ی ۶۰ و موج انفجار توپ ۱۳۰، دردناک تر بود؟ هر وقت کسی از قلدرهای محل تهدیدم میکرد، پشتم به داش رضا گرم بود... ، چه کسی جرات داشت به ما چپ نگاه کند؟ آخر من داداش کوچیکه ی داش رضا بودم... داش رضایی که دیگر شب ها برایش گریه می کردم... برای ناله هایش اشک می ریختم در پنهان... داش رضایی که تنها شریک غصه اش برای من ، رختخوابی بود که دهانم را می بست و ملافه ای که چشمان گریانم را پنهان می کرد...

و جنگ تمام شد... با همه ی خانمان براندازی اش تمام شد، اما جبهه هرگز از خانه ی ما نرفت! جبهه هنوز هم در خانه ی ماست... جبهه حتی گاهی با من تماس میگیرد و فریاد میزند، مهدی جان به دادم برس... بیقرارم... به دادم برس... و پشت این بیقراری یک دنیا حرف است، یک دنیا دردی که کسی توان درکش را ندارد...، و منی که چند کیلومتر آن طرف ترم، بی دست آویزی، گاز می دهم به ماشین و همزمان به ۱۱۵ زنگ می زنم که خانم اورژانس داش رضا بیقرار است... میگوید خونسردی خودتان را حفظ کنید، می گویم من خونسردم! می پرسد بیماری شان چیست؟ مِنمِنی می کنم و می گویم موج انفجاری است... نه می گذارد و نه بر می دارد و می گوید نشانی بدهید و من نشانی می دهم، و در آخر می گوید: آقا آمبولانس فرستادیم، شما هم لطف کنید زنگی هم به ۱۱۰ بزنید! شصتم خبردار می شود و با غروری آلوده به بغض می گویم: خانم! برادرم بیقرار است... روانی نیست!

جنگ تمام شد، اما جبهه هنوز با ماست، در ماست، در خانه ی ما مانده است...، در قلب مادرم جا خوش کرده... و امروز از داش رضای ما فقط جسمی مانده است که دیگر قرص های خواب آوری که دیو را هم می خواباند، کارسازش نیست و هیچ کس دردش را نمی فهمد... هیچ کس درکش نمی کند وقتی که با دیدن روپوش سفید دکتر مثل بچه ها می ترسد و می لرزد...

جنگ تمام شده! اما جبهه همچنان با ماست...

حسینی پارسا
بیوگرافی
چرا دلم نكند تب؟
زمان زمان عجيبي ست!
نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست!
چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي!
تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي!
چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند!
عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار
چرا دلم نكند تب؟
زمانه خانه ي جنگ است
ماندنم ننگ است
نشان ، نشانه ي گندم
بيا دلم تنگ است...
بيا دلم تنگ است...

پارسا، 18 فروردین 87
کدهای وبلاگ

پیشنهاد من برای میزبانی جوملا: