دیشب محسن همتی برای بار دوم زنگ زد ، پیشتر که تماس گرفته بود گرفتار برنامه های سازمان ملی و شبکه ی سه بودم و نتونستم برم واسه کمک...
همون موقع هم گفتم یکشنبه هر طور که شده میام بهشت...
دیشب ، شب یکشنبه بود و الوعده وفا!
محسن گفت واسه فردا مجری می خوایم ، گفتم چشم ، زنگ می زنم به علی جباری ، همین که قطع کرد شماره ی علی رو گرفتم ، علی وقتش پر بود ، از پیش برای اجرا به چند جا قول داده بود ، خب روز عیده دیگه ، معمولن بچه های مجری سرشون شلوغه...
زنگ زدم به محسن ، محسن جان علی گرفتاره ، چرا به ناصر خیرخواه نمی گی؟ مأیوس گفت باشه ، گفتم نگران نباش ، اگه نشد خودم اجرا می کنم...
امروز صبح خواب موندم! ساعت ۱۱ بود که بیدار شدم! کلافه بودم ، سری به اینترنت زدم و مطلب " بيش از هزار و سیصد و چهل و دو روز... " رو همراه چند شعر از روی وبلاگم برداشتم ، زنگ زدم سید رضا ، اونم لطف کرد و ماشینشو داد بهم ، خودش نمی تونست بیاد ، آخه آقا جون و مادرم امسال اولین عیدیه که تهران نیستن ، عید غدیر خونه ی ما مملو از مهمونه ، از همسایه گرفته تا فامیل و غریبه هایی که میان واسه عید دیدنی... سید رضا اخوی بزرگه و بایست می موند خونه واسه پذیرایی...
سریع شال و کلاه کردیم ، من و مریم ، رفتیم به سمت بهشت...
حدودای ساعت ۱۳ بود رسیدم قطعه ی ۵۰ ، مثل همیشه ی هر سال ، شلوغ بود... اول خلیل رو دیدم ، گفت سید خودت باید اجرا کنی ها!
راستش خیلی راضی به اجرا نبودم... اما چاره ای نبود ، بعد محسنو دیدم ، سلام و احوال پرسی ، مریم رو بهشون معرفی کردم ، تبریک گفتن واسه ازدواجم...
ساعت دیگه حدودای ۱۳ و ۴۷-۴۸ دقیقه بود که محسن گفت لحظه ی سقوط بچه هاست ، این ساعت رو پشت تریبون اعلام کن ، میکرفن رو دست گرفتم و گفتم:
" چهار سال پیش در چنین لحظه ای هواپیمای سی ۱۳۰ ارتش جمهوری اسلامی ایران تهران رو به مقصد چابهار ترک کرد اما به بیکران رسید... ، ۱۵ آذر ماه سال ۱۳۸۴ ساعت ۱۳.۴۷ دقیقه ، آنچه می شنوید صدای خلبان بابک گوهری است"
محسن هم صدای مکالمه ی آخر گوهری و برج مراقبت رو پخش کرد و انتهاش فریاد یا حسین خلبان گوهری...
حس کردم ستون فقراتم داره می شکنه... این حس ، حسی مشترک بود با همه ی سه سالی که واسه بچه های سی ۱۳۰ بزرگداشت گرفتیم...
میکرفن رو برداشتم و گفتم:
" خلبان شهید بابک گوهری، شجاعانه تا آخرین لحظه هواپیمای خودش رو هدایت کرد و آخرین فریادش ، ذکر یا حسین بود... "
چندی گذشت ، خانمی آمد با چشمانی گریان ، گفت: خسته نباشید و رو کرد به محسن و با تهدید گفت:
" آقای همتی ، از گوهری حرفی نزنید و الا خودم شخصن ، آبرو ریزی خواهم کرد... ، اون قاتل همه ی ایناس... "
احساس یاس کردم ، وای... چقدر بد بود این جمله ای که شنیدم...
بعد از گذشت چهار سال ، هنوز هم ، نگاه هایی وجود داره که نشأت از نقاق گرفته... حالا بخوبی می فهمم چرا پرونده ی سی ۱۳۰ با اون همه ابهام ، براحتی بسته شد...
داشتم کنداکتور آماده می کردم که خلیل ، آقایی به نام ساسانیان رو معرفی کرد ، قرار بود ایشونم بخش هایی از برنامه رو اجرا کنه ، توی همین حوالی بود که چشمم خورد به ناصر خیرخواه ، رفتم و سلام دادم ، گفتم بیا تو اجرا کن ، دلش نبود! گفت نمی تونم ، انگاری نمی کشید واسه اجرا...
سرود ملی پخش و قرآن قرائت شد ، رفتم پشت تریبون و برنامه آغاز شد...
تواشیح ، سخنرانی صورت گرفت و نوبت رسید به خوانش روایت سقوط پرواز سی ۱۳۰ ، فراز هایی از یاد داشت " بيش از هزار و سیصد و چهل و دو روز... " رو می خوندم ، صدای گریه بلند شد ، خودمم بغضم شده بود اما ادامه می دادم ، مردم دور جایگاه جمع شده بودند و فیلم و عکس می گرفتن و می گریستن...
تمام شد...
مداح آمد برای مداحی ، مدحی خواند و رفت و نوبت رسید به قرائت نام ۱۰۴ شهید پرواز سی ۱۳۰ ، من بودم و آقای ساسانیان ، گفتم مردم! می خوایم اسم بچه ها رو یاد آوری کنیم و قاصد بفرستیم واسشون پیام مخابره کنن که بچه ها ، اینجا ، روی این کره ی خاکی ، هنوز هستن کسایی که به یادتون باشن...
یکی من خوندم و یکی ساسانیان ، ۱۰۴ اسم خوانش شد و ۱۰۴ کبوتر ، آزاد...
بچه های شهدا هم اومده بودن واسه پر دادن کبوترا...
کبوترا پر کشیدن ، بعضی شون رفتن ، بعضی هم نرفتن... انگاری بعضی از کبوترا روی رفتن نداشتن! انگاری پیامی که حمل می کردن ، اونقدری واقعی نبود که روشون بشه ببرن واسه شهدا...
راستی ، آیا ، واقعن ما بیاد شهدا هستیم!؟؟