این داستان واقعی است؟
۲.۳۰ صبح بود ، پی ردیابی لینک های ورودی وبلاگم که معمولن کار همیشگی ام هست به وبلاگی رسیدم که چند روز پیش در اون نظری ثبت کرده بودم ، یکباره خبری به چشمم خورد که بی قرارم کرد ، بر اساس اون خبر قرار بود تا چند ساعت دیگه دو نوجوان ۱۸ و ۱۹ ساله در زندان اوین اعدام بشن! بر پایه ی درخواست نویسنده ی وبلاگ که وکیل محمد مصطفائی نام داشت ، شال و کلاه کردم و ضمن تماس با دوستم رضا به سمت زندان اوین حرکت کردیم ، ظرف کمتر از ۳۰ دقیقه به مقابل دربی رسیدم که بیش از ۵۰۰ نفر در اونجا تجمع کرده بودند ، ابتدا تصورم این بود که این آدم ها برای جلوگیری از اعدام امیر و صفر دو نوجوان قتلی اینجا هستند اما بعد از پرس و جو میان اونها و گرم گرفتن با یک سرباز وظیفه متوجه شدم تجمع صورت گرفته مربوط به اقوام ۱۰ نفریه که قرار امروز عدام بشن! ضبط صوت موبایم رو روشن کردم و میان مردم چرخیدم ، برام مهم بود بدونم این تجمع سازمان یافته است یا خیر اما بی نظمی موجود جماعت حکایت دیگری میکرد ، اینها کسانی بودند که نه برای اغتشاش ، نه برای جیق و داد و تنها برای آن آمده بودند تا شاید با توسل به خدا و شاید ترحم اولیای دم و شکاک از مرگ عزیزانشون که هرچند شاید به عمد مرتکب قتل نفس شده بودند ، جلوگیری کنند ، چند جوان امروزی میان جماعت تلاش می کردند با فریاد های یا حسین ع ، یا ابالفظل ع ، یا زهرا س و ذکر نام انبیاء دل اولیای دم رو به دست بیارن ، و در هرباری که سکوت بدست می آمد ، صدای گریه هایی آرام ، چشم های منو متوجه ی چشم هایی می کرد که پر بودند از اشک و تمنا...
یکی از خانم ها که بعدها متوجه شدم از مادران کمپ یک میلیون امضاء زنان هست ، با صدایی گرفته و فریاد " بخشش ، بخشش " تلاش می کرد جمع رو به تکرار این کلمات تشویق کنه! اما مردم توجهی نمی کردند... ، انگار آنها به توسل به انبیاء اعتقاد بیشتری داشتند...
بعد از مدتی ، چند خودروی مربوط به پلیس امنیت و ضد اغتشاش! به محوطه رسید و سرباز هایی با کلاه و سپر و باتوم های ضد اغتشاش به همراهی یک افسر بسیار چاق و جثه ای بزرگ دیواری رو میان مردم و درب زندان ایجاد کردند ، فضا هر لحظه سنگین تر می شد و هر چند گاهی افسران پلیس تلاش می کردند مردم رو به کناری هدایت کنند ، اما نمی دانم چرا به من خرده نمی گرفتند!
زن جوانی که بسیار بی قرار بود و البته قبلن صدای التماس هاش رو که انگار خطاب به اولیای دم می گفت " به بچش رحم کنید ، به من رحم کنید" از کمی دورتر شنیده بودم ، اینبار به میان جماعت منتظر! آمد و با ضجه خطاب به چند جوان گفت " شما مگر رفیقاش نیستید؟ شما مگر همیشه با اون نبودید؟ بیان بیرین نزارین بکشنش... ، بیاین برین نزارین... " و جوان های مورد خطاب ، درمانده از هر تلاشی و بی قرار دست بر صورت می گریستند... و من چشم در چشمان زن فقط نگاه می کردم!
زمان گذشت و من که بعد از شنیدن خبر توقف اعدام دو نوجوان که بنا به تلاش آقای مصطفایی و دستور رئیس دستگاه قضا حاصل شده بود ، انگیزه ی دیگری جز همراهی با جمع اقوام ۸ اعدامی دیگر که بزرگسال بودند ، نداشتم ، با دلی متلاطم در کنار چند نفر از دوستان آقای مصطفایی که از فعالان حقوقی بودند در باب مشکلات موجود در دستگاه قضایی کشور حرف می زدیم...
افسری در کناری با استفاده از بلند گوی خودروی پلیس چند اسم خواند و دیگران را با تهدید به ترک محل دعوت کرد:
عده ای از میان جماعت جدا و به داخل اوین هدایت شدند و مابقی هم بی توجه به تهدیدات افسر همانجا ایستاند ، چندی بعد صدای هلهله ی عده ای بلند شد ، پیر مرد از سراشیبی محوطه ی اوین پائین آمد ، بی قرار بود و نمی دانست ، چطور خود را از میان جماعت رها کند ، فکر کردم رضایت داده و پیر مرد از میان جماعت رهید و به داخل پارکینگ رفت و رفت...
چندی بعد از گوشه ای صدای هلهله ای بپا شد ، به آن سمت رفتم ، یکی از اولیای دم از اعدام قاتل عزیزش چشم پوشی کرده بود و اقوام فرد اعدامی که عزیزشان از اعدام رهیده بود در اطراف او ، دست بوسان الله اکبر سر می دادند ، حسین ابن علی (ع) را صدا می کردند و انگار تمام دنیا به آنها داده شد ، اشک شوق می ریختند... و من بی اختیار می خندیدم...
بعد از این ماجرا ، حالا ساعت از پنج صبح گذشته بود که صدای اذان جماعت منتظر را متوجه ی خود کرد ، پیر مردی از میان جماعت اذان سر داد... سکوتی وهم انگیز فضا را پر کرد ، من و دوستان سرگرم صحبت بودیم که حس کردم اکسیژنی برای تنفس در فضا وجود ندارد... جو دگرگون در سکوتی خفه کننده و سوتی در گوش هایم مرا آماده ی یک شک می کرد! افسری به نزدیکی جماعت آمد ، مردم منتظر همه به سوی او دویدند ، من و وکلا هم دویدیم! افسر بدون مقدمه شروع به خواندن اسامی کرد! ۶ نام قراعت شد و افسر گفت ، این اسامی اعدام نشدند ، حالا اول خانواده های اینها اینجا را ترک کنند!
صدای جیق و فریاد و ضجه بلند شد ، این صدای اقوام رهیده ها نبود ، بلکه صدا از اعماق وجود کسانی می آمد که با شنیدن اسامی اعدام نشدگان با تعلیقی کشنده ، پی به مرگ ۴ اسم باقی مانده برده بودند... ضبط صوت را روشن کردم.
دهان هایی را می دیدم که نا نهایت باز می شد و فریاد و جیق می کشید اما من ، انگار کر شده باشم ، هیچ چیز نمی شنیدم... چشمم به زنی افتاد که با نهایت توانش جیق می کشید و به ترکی حسین را فریاد می زد ، او را قبلن دیده بودم ، اون یکی از زنانی بود که پیرمرد بی قرار را دوره کرده بودند و فکر می کردند پیرمرد رضایت داده است! گوش هایم یکباره باز شد و صدای اطراف داشت به جنونم می کشید... زن آنقدر بلند فریاد می کرد که نمی فهمیدم چه می گوید ، فقط واژه ی حسین(ع) را تشخیص میدادم ، تنم می لرزید ، هیچ کسی نمی توانست خبر اعدام را تا این حد شکه کننده اعلام کند... ، نمی توانستم روی پاهایم بایستم... حس کردم اگر دقیقه ای دیگر آنجا باشم به زمین خواهم خورد... دویدم و بین راه از دوستان خدا حافظی کردم ، یکی از دوستان گفت " خبر تهیه کردی؟" گفتم چیز هایی ضبط کردم و رفتم به سمت پارکینگ...
زمان ایستاده بود...
دقایقی پشت فرمان ، گوشهایم را فشردم... صدای جیق همچنان از دور می آمد ، ماشین را روشن کردم ، قلبم به شدت تیر می کشید... برای رفتن از آن محوطه باید دور می زدم و مجبور بودم دوباره از کنار همان جماعت بگذرم ، هنگام گذر چشمم به همان زن جوانی هفتاد که خطاب به آن پسران جوان می خواست به کمک عزیزش بروند و نگذارند او را عدام کنند... اما انگار کار از کار گذشته بود ، زن ضجه می زد...
گذر کردم و به بزرگراه چمران رسیدم...
زمان دوباره به حرکت درآمده بود...
به همین سادگی! انگار هیچ اتفاقی نیافتاده است ، خودرو های جور و جواجور در بزرگراه ویراژ می دادند...
زیر لب می گفتم ، خدا تو چقدر بزرگی که من تو را نمی فهمم... تو چقدر بزرگی... فشار زیادی را تحمل کرده بودم ، دوست داشتم به زندگی عادی برگردم ، باید برمی گشتم ، تمام اطرافم زندگی جاری بود اما در من نه ، در وجود من انگار خون گردش نداشت ، با سرعت رانندگی می کردم... میدان توحید و خیابان آزادی را رد کردم ، به میدان جمهوری رسیدم بعد از میدان به کناری رفتم ، ایستادم ، آن سوی بزرگراه نواب مغازه ی حلیم فروشی باز بود! با رضا پیاده شدیم و به آنسو رفتیم ، وارد مغازه شدیم ، گفتم سلام حاجی ، پیرمرد لنگان که انگار یک پایش به سمت بیرون گرایش داشت ، با سبیل هایی که تا پایین فکش کشیده شده بود نگاهی کرد و گفت علیک سلام ، گفتم حاجی ، شنیدم حلیم بعد از مراسم اعدام می چسبه؟ پیر مرد نگاهی به منظور نشنیده گرفتن حرفم کرد و دو ظرف حلیم ، شکر و ماده ی قهوه ای رنگ و روغن رویش آورد.
......
بیرون آمدیم ، هنگام بازگشت به خانه ، دائمن این جمله را تکرار می کردم: حلیم بعد از زندان می چسبد...
به خانه رسیدیم ، آمدیم بالا ، من روی تخت افتادم ، از روی موبایل فایلی صوتی که با صدای خودم ضبط شده بود پخش کردم که می گفت:
مهربان!
قالب تهی کن... ، کز عروس شهر هم خونابه می ریزد...
گاهِ بی گاهی ست این ، عمر چموشی های شیطانی
سنگ را بر پیکر دنیا ، قراری نیست...
مهربانا ، پاک کن چشم از نوای دل
دوستی پژمرد از تاریکی چشمان بی منزل
کین زمستان را ستیزی نیست! عشق را ، راه گریزی نیست...
عشق را ، راه گریزی نیست...
صدا:
طاقت خانه ماندن نداشتم ، با رضا بیرون زدیم... سوار بر تاکسی ، رضا سر مرتضوی پیاده شد و به خانه رفت ، هر چه اصرار کرد آنجا بروم و کمی بخوابم نپذیرفتم ، سر آذربایجان ، خیابان آزادی پیاده شدم ، در حاشیه خیابان آزادی قدم می زدم و زیر لب دائمن این جمله را تکرار می کردم: حلیم بعد از اعدام می چسبد!؟ ، به خیابان آذربایجان رفتم و به چند مشاور املاک سر زدم به دنبال دفتر کار! حتی یک دفتر را هم دیدم... کوچک بود اما خوب تقسیم بندی شده بود! اما نظرم را جلب نکرد!
نتوانستم سر پا بمانم ، به میثم زنگ زدم ، گفت می رود صنایع ، گفتم آنجا می بینمت ، رفتم صنایع ، مصطفی نیامده بود ، میثم هم بالا بود و من حال بالا رفتن نداشتم ، در لابی ایستادم و زنگ زدم به موبایل محسنی رئیس کانون ، خواستم درباره ی امیر خالقی و صفر انکوتی ، دو نوجوانی که از اعدام رهیده بودند بیشتر بدانم که آیا آنجا بودند و من آن ها را دیده بودم؟! اما معاونش رستمی گوشی را برداشت ، به شوخی گفتم آقای محسنی تحویل نمی گیرند؟ با خنده گفت گرفتار بود من جواب دادم ، درباره ی امیر خالقی پرسیدم که کی کانون بوده؟ من دیدمش؟ رستمی گفت آره ، اما بچه ها را بیشتر به اسم کوچک می شناختم ، هنوز هم چهره اش یادم نمی آید ، نشد بیشتر صحبت کنیم ، گفت بهم زنگ می زنه...
میثم آمد ، مصطفی هم همین طور ، رفتیم دفتر مصطفی ، خیلی داغون بودم! مصطفی از چهره ام سوال کرد؟ گفتم دیشب نخوابیدم... دلیلش را پرسید ، انگار نیاز به تخلیه شدن داشتم ، گفتم قرار بر اعدام بود رفته بودم آنجا ببینم چه می شه کرد ، رنگش بر افروخته شد ، اما حوصله ی ادامه دادن نداشتم ، از صنایع بیرون آمدم و رفتم خانه ، پدرم خواست کاری برایش انجام دهم ، گفتم باید بخوابم ، آمدم بالا ، ساعت حدود ۴ بود موبایل زنگ زد ، دوستی بود از ستاد انتخاباتی آقای .... پیشتر پیامک داده بود که شما مسئول کمیته ی رای اولی ها هستی ، موضوع را شوخی گرفته و جواب نداده بودم ، اما انگار موضو ع جدی بود! سلام و احول پرسی که گفتم حالم خوب نیست و ادامه ندادم ، با مقدمه گفت ساعت ۵ جلسه ی ستاد هست ، نفهمیدم چه بگویم ، فقط گفتم صرف نظر از اختلاف نگاه من با این بابا ، در این فرصت کوتاه چه می شود برای رای اولی ها کرد؟! او هم تائید کرد و گفت چاره ای نیست! با مقدمه گفتم اجاره دهید تا جلسه ی بعدتان کمی فکر کنم... ، پذیرفت! و من روی تخت افتادم...
با صدای زنگ موبایل از خواب پریدم ، "حسین ت" بود ، از بچه هایی که قبلن در کانون بوده ، مصطفایی گفته بود صدای خوبی دارد و من هم خواسته بودم به من معرفی اش کند برای تست صدا تا اگر شد به دوستان آهنگساز معرفی اش کنم ، خواب آلود با حسین حرف زدم ، خودش را معرفی کرد و من خواستم که خودم بعدن باهاش تماس بگیرم و دوباره افتادم...
با صدای مهیبی از خواب پریدم ، به سمت پنجره رفتم ، تگرگ های بزرگی به داخل می افتاد ، پنجره را بستم ، دوباره افتادم ، تا صبح بارها از خواب پریدم ، به ساعت نگاه کردم ، سرم سنگین بود ، دوباره افتادم ، بعد از اذان از خواب پریدم... ساعت ۶ بود ، سرم سنگین بود ، از خانه بیرون زدم ، نان خریدم رفتم پائین خانه ی پدرم ، انگار تازه خوابیده بودند ، صدای عجیبی از دور دست می آمد ، به حیاط رفتم ، صدایی نبود ، آمدم داخل ، مادرم آمد ، گفتم این صدای چیه ، مادرم کمی دقت کرد و به یخچال اشاره کرد ، گفتم نه! صدای اذان می یاد! خندید و با تعجب گفت اذان!؟ اذان که پیش از این گفتن! بیشتر دقت کردم ، صدای اذان بود مخلوط به جیق و ضجه و فریاد! تازه فهمیدم که صدا از کجا می آید!
آمدم بالا ، رایانه را روشن کردم ، و شروع کردم به نوشتن تا اینجا که همه چیز را گفتم...
نمی دانم اگر جای یکی از اولیای دم بودم باز هم این شکلی می شدم یا نه!؟
اگر چه خودم را به جای اقوام همه ی آن ده اعدامی گذاشتم ، اگر چه حتی خودم را جای آن ده اعدامی قرار دادم ، اما به وضوح می دانم من تنها بخشی از آن همه فشار را لمس کردم ، تنها گوشه ای از بدبختی هایی که در آینده بازماندگان آن ۴ اعدامی را تحت تاثیر قرار خواهد داد را متصور شدم...
روی این سوالم با همه ی آنهایی ست که می توانند در تصمیم گیری های کلان موثر باشند ، آیا براستی مجازاتی جز اعدام ، مجازات هم اندازه ی اعدام ، سخت ، وجود ندارد!؟ تکلیف نسل آینده ی این اعدامی ها چیست؟ چه کسی پاسخگوی فشارهایی است که نسل برآمده از این افراد به اجتماع وارد می کنند؟ چه کسی عهده دارد مسئولیت ضرباتی است که اجتماع به اینها وارد می سازد؟
اینها را نوشتم تا مسئولین بخوانند! اینها را نوشتم تا اگر مسئولین نخواندند ، اولیای دم بخوانند و یک آن به فشاری فکر کنند که فرزند ، همسر و خانواده ی قاتل فرزندشان را هلاک خواهد کرد ، فشاری که خودشان تحمل کرده اند و فشاری که پس از آنکه کار تمام شد ، باز هم خوشان تحمل خواهند کرد... ، مرگ چیزی نیست که به تصمیم بک انسان ، برای انسانی دیگر تجویز شود! اگر چه امروز این تصمیم حق شماست اما ، پس تکلیف آزمونی که خدا در همان کتاب آسمانی بیان کرده چیست؟ آزمونی که انسان را به آن خاطر به زمین فرستاده است...
نمی دانم!
واقعن نمی دانم که آیا حلیم بعد از اعدام می چسبد یا نه!
نمی دانم این ها که نوشتم واقعی بوده یا خواب!؟