تن كه ارزان است...
خوشبخت ، آن مرد عالم كه بنده خدائي نذرش كرده بود باري از هندوانه به او ببخشد! بيچاره مرد ، درمانده از اصرار و انكار ، ناگزير پذيرفته و گير افتاده بود كه با آن همه هندوانه چه كند!
مي گفت: وقتي ناتوان شدم از خوراك ، به ذهنم افتاد كه به مشهدي بگم هندوانه ها را ميان همسايه ها تقسيم كند! وقتي مشهدي دانه دانه هندوانه ها را از حياط خانه بيرون مي برد من نگاهش مي كردم ، ناخودآگاه به يادم افتادم اگر اين هندوانه ها مال من بود باز هم مي بخشيدم؟!
مشهدي هندوانه ي ديگري را براي همسايه اي بيرون برد و من آموختم! ، بخشيدن زماني بديهي مي شود كه حس تملك وجود نداشته باشد!
حالا مگر اين خانه و كاشانه! اين درهم و دينار و دلار و تومان ، انصافن براي من است! و يا من مالك آن هستم؟ اين كه در تملك من است يك چيز است و آن كه من مالك آن باشم چيز ديگري! خانه و كاشانه كه مال خداست! زمينش است ، نعمتش است و درهم دينار و دلار و تومان هم كه بخششي از طرف او!
چه تقلاي بي مهابائي دارند اين انسانها...
...