پسرک کوتاه قد و فسقلی اومد روی سن ، گفته بود می آید که بخواند و خواند: الهي دستت بشكنه كه خنجرت خورد به جونم...
سر كلامش با آدم و جاندار نبود ، و خواند : روزگار چرخيد و من اسير درمان شدم ، توي بد بياريام راهي زندان شم...
اون راهي زندان شده بود ، شايد با سني كمتر از ۱۵ سال... به جرم اسيد پاچي...
ديگري امد و گريست... در خودش البته ، بغضي كهن داشت و گفت ما غلط رفته ايم و شهامت داشت... شهامتي كه شايد همه ي غلط كرده ها و رفت ها حتي براي مرور جرم هايشان ، فقط پيش خودشان ، نداشتند و من تحصينش كردم... مردم گريه مي كردند و گاهي كسي با اشك از جايش بلند مي شد و به مددكاري مي رفت و چند صد هزار توماني و چند ميليون توماني حبه مي كرد... دوباره ياد آن جمله ي پائولو افتادم كه از زبان پترس مي گفت ، وجدان دردمان ساكت مي شود و قتي سكه اي به گدا مي دهيم... اما براستي اين همه ي مسئوليت ما در قبال اوست...
با جرات تائيد مي كنم ، كه اون نوجوان ، از سر بد بياري و چرخش نامراد روزگار ، حالا هفت ماه است كه در زندان نوجوانان بسر مي برد و معلوم نيست كي خلاص خواهد شد... بد بياري ، كه عده اي شكم گنده و... كه حالا روي همان صندلي پيامبران نشسته اند ، باني اش هستند...
۶۵ ميليون تومان ، نقد و غير نقد... حبه شد ، اما چه فايده؟! "جمله ي كليشه اي" : مگر پول خوشبختي و يا حتي خوشوقتي مي آورد؟!!!
عده اي كه آمده بودند ، خلاص و غيره خلاص ، خالص و غير خالص ، اي كاش خدا اين فرصت ها را از انسان نگيرد و الا چه وقت انسان مي توانست به زندگي ادامه دهد...
حالا اشك خون به چشم ، اينو واست مي خونم - الهي دستت بشكنه كه خنجرت خود به جونم...