کمی صادقانه تر

یادداشت های سید محمد مهدی حسینی پارسا

یک راز را کشف کردم!

یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷ 23:50

باید دلمان را بگیریم! و قاه قاه به دنیا بخندیم! امروز از دفتر ستاد شهدای رسانه ، ميدان وليعصر ، كه به سمت فرهنگ سراي بهمن مي رفتم ، ناگزير تاكسي گرفتم! راننده اش آدمي بود مشتي! وقتي فهميد داريم چكار مي كنيم! سر درد دلش باز شد كه من مدتي در بنياد جانبازان بودم ، زمان فلان مدير! آقا به جانبازا نمي رسيدن! يه روز رفتم به مدير و گفتم ، آقا! بيا از اين بابا كه دو پا نداره بپرس ، تو بدون پا ، چطور از جنوب تهران آمدي اينجا؟ مدير گفت: به من چه! مگه براي من پاشو داده؟! براي خدا داده ، خدا بياد ازش بپرسه!!!  قاطي كردم و گفتم: آخه مردك! پاهاي اين بابا ، حالا پايه هاي ميز توئه!

بايد دلمان را بگيريم و قاه قاه بخنيدم به اين دنيا ي نا بسامان! اي كاش اين همه مدت وقتم را هدر نمي دادم براي هماهنگي چارتا آدم بدرد نخور! انصافا همه ي تلاشم اين بود كه يه وقت عدم حضور اين چارتا آدم بدرد نخور باعث تشديد دلگيري خانواده هاي شهداي سي ۱۳۰ نشه! اما اين چارتا آدم بدرد نخور ،‌بدرد نخور تر ازاين حرفا بودند! كه بفهمند خون ، حالا هر خوني ، خون شهيد يا ديگري ، پاك شدني نيست! به قول بچه تر ها ، خودتون خواستيد كه آبروي دست كاري شدتون ، بيشتر دست كاري بشه!

از ۱۰ - ۱۲ روز  پيش شايد هزار بار تماس تلفني داشتم و درست در دقيقه ي ۹۰ ، آقاي وزير ارشاد پوزش طلب كرد! ، آقاي معاون وزير جلسه ي فوري براش پيش اومد ، آقاي ضرغامي نشد كه بياد! و .... ، اما بجاش دو نفر زنگ زدن كه تو كي هستي؟! چرا اينكار رو مي كني!؟ مجوز داري يا نه!؟

اي كاش اين هزار بار تماس رو صرف آدمائي مي كردم كه ارزش داشت دنبالشون بدوئي!

بايد به اين دنياي خنده دار ، قاه قاه خنديد! به قول فرزاد جمشيدي ،‌ تك تك اون صندلي هاي خالي ، نمودار آدم هائي رو ترسيم مي كرد كه از فرط بي مقداري و بي غيرتي خودشون رو زده بودند به كوچه ي علي چپ!

اما آنچه مي ماند ، ابديتي است كه آن مادران شهيد به ما هديه كردند! از اين بابت كلاهم را مي اندازم هوا...

التماس دعا

آخرين دقايق هزارمين روز پرواز سي ۱۳۰

حسینی پارسا
بیوگرافی
چرا دلم نكند تب؟
زمان زمان عجيبي ست!
نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست!
چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي!
تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي!
چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند!
عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار
چرا دلم نكند تب؟
زمانه خانه ي جنگ است
ماندنم ننگ است
نشان ، نشانه ي گندم
بيا دلم تنگ است...
بيا دلم تنگ است...

پارسا، 18 فروردین 87
کدهای وبلاگ

پیشنهاد من برای میزبانی جوملا: