در عصر وارانه اي زندگي مي كنيم! آنقدري كه از فرط تجمع خون در سرها! عده اي قاطي كرده اند و نابخردي را با عقيده اشتباه گرفته اند!
براستي در اين جامعه چگونه مي شود زيست!؟
درمملكتي كه عمده ي مديرانش ، استادند! البته در كشتن انگيزه و لهيدن فكرو ذبح انديشه! در مملكتي كه جهالت در ژرفاي بنيانش سرگرم قصابي است! در جامعه اي كه هيچ چيز سر جايش نيست! و همين عمده اساتيد! بي مهابا با دست بر طبل جنگ مي كوبند وبا دهان از صلح سخن مي گويند! بي شيوائي سخن! كه اقل آدم باورش شود كه اين ها اينكاره اند!
براستي ميان كياست و جهاد چقدر فاصله است؟!
در مملكتي كه عده اي گوئي كه مغز خر خورده اند! بي آنكه اقل باربري را از او آموخته باشند! مي خورند و به بستر مي روند و گاهي هم به مستراح! و در اضافه ي وقتشان اورد ناشتا مي دهند كه ما چنانيم و آنان چنين! تا به كي بايد جورجهالت كساني را كشيد كه فرق بين بزغاله و روشن فكر را حذف كرده اند!
اما در اين برهه ي شير در شير! كسي مي آيد و به هر قصد! كه اصلا مهم نيست! خودش را به مسلخ مي برد!
حالا چه مهم است که این اساتید ، داد بزنند!؟ بگذارآنقدری داد بزنند که باد کنند! چه مهم است؟! بگذار بگویند ، هزینه ی الکی کرده! آخر نمی فهمند که! نمی دانند میان دوغ و دوشاب فاصله هاست! نمی دانند! آن ها انساندوستی را هم ، از فیلتر سیاست و مصلحت اندیشی رد می کنند!
این رفتن به مسلخ ، به عقیده ی من نوعی شهادت است! به نظر می رسد ، مشائی می داند که چه کار می کند!