روزگاري مردمي در شهري كوچك اما بسيار كهن و با زميني حاصل خيز و غني از مواد معدني بسيار ، در كنار هم ، خوش و خرم زندگي مي كردند ، گرچه آن شهر و آن مردم ، كهن و با تمدني غني بودند اما بر صحيفه ي آن تمدن بارها و بارها خاطره ي تلخ تجاوز و جنگ و دفاع حك شده بود ، آن مردم ، پير مرادي داشتند كه رهبري آنها را بر عهده داشت و از همين رو همه چيز در آن شهر زنده بود و پويا.
ناگهان روزي خبر آوردند كه بلوريها كه همان دشمن اين مردم بودند ، در راه جنگ با شهركهن است ، پير مراد شهر ، سپاه كهن شهر كه متشكل از 700 مرد شجاع بود را مامور كرد تا از براي دفاع از شهر مسير بلوريها را مسدود كنند ، سپاه براه افتاد و مسير دشمن را سد كرد و جنگي بزرگ در گرفت! اما تعداد بلوريها 70.000 تن بود و سپاه كهن تنها توانست 7 روز مقاومت كند و درهم شكست ، ارتش بلوريها هر روز به شهر نزديك تر مي شد ، خبر شكست و نزديكي بلوريها به پير مراد رسيد ، پير مراد درنگ نكرد و مردم از جمله جوانان و نوجوانان شهر را براي سخنراني بزرگ خود فراخواند ، پير مراد بر سكو رفت و سخنراني كرد:
اي مردم ، اي جوانان ، اي سربازان شهر كهن! بدانيد و بيدار باشيد كه دشمن خلق ، دشمن بشر و دشمن شما به شهر كهن نزديك شده است! اي سربازان حقيقت كه رزق ازقوت بازو بدست آورده ايد و همسر اختيار كرده و خانواده ساختيد ، بلوريها سالها و بارهاست كه به شهر كهن حمله كرده است و مي كند! بدانيد كه آنها به هيچ كسي رحم نمي كنند ، نه به شما جوانان ، نه به شما مردان و نه به كودكان! آنها مترسد فرصتند تا همه را بكشند و زنان و دختران شما را به كنيزي اختيار كنند! آنها خانه ها ي شما را ، باغ ها ، زمين و شهر كهن شما را مي خواهند تا در كنار زنها و دختران شما از آن لذت ببرند! اينك بدانيد كه من ره سپار دفاع از شهر كهن هستم و از شما مي خواهم اگر تاكنون بدي داشتم بر من ببخشيد!
بين جماعت همهمه اي بپا شد! جوانان و نوجوانان شهر كه همه بر افروخته بودند يك صدا فرياد زدند كه " ما از شهر كهن و از ناموسمان دفاع خواهيم كرد" ، بزرگ تر هاي شهر كهن نزد پير مراد رفتند و از او خواستند كه در شهر بماند تا جنگ را فرماندهي كند چرا كه اگر در جنگ حادثه اي براي پير مراد اتفاق مي افتاد ، شيرازه ي سپاه جوانان از هم جدا مي شد.
سپاه جوانان شهر كهن با 70.000 جوان در مقالب تجاور بلوري ها به دفاع پرداخت ، بلوريها كه توقع اين سپاه را نداشتند سخت گرفتار شدند و در 7 روز جنگ بيش از نيمي از ارتش شان را از دست دادند چرا كه سپاه جوانان شهر كهن براي دفاع از شهر و ناموسشان دست از جان شسته بودند! فرمانده ي ارتش بلوريها كه شكست افرادش را مي ديد دست به نيرنگ برد و چند جاسوس را به قصد كشتن پير مراد روانه ي شهر كرد و پير مراد را مسموم كرد و كشت!
پير مراد قبل از مرگ وصيتي كرد و گفت :
چشم من به دستان پرتوان جوانان شهر كهن ، هماره روشن خواهد بود!
خبر مرگ پير مراد به سپاه جوانان شهر كهن رسيد ، قاصد به ميان سپاه رفت و وصيت پيرمراد را براي سپاهيان قرائت كرد ، در سپاه همهمه اي بپا شد و همه يك صدا فرياد زدند:
" اي پير مراد ، انتقام تو را خواهيم گرفت" و با قدرت تمام به ارتش بلوريها حمله كردند و ارتش را در هم كوبيدند! فرمانده ي بلوريها كه اوضاع را آشفته ديد ، پا به فرار گذاشت و ارتش بلوريها شكست خورد.
جوانان شهر كهن بازگشتند و 7 شبانه روز براي پير مراد و مردان شجاع سپاه كهن سوگواري كردند و سپس به بازسازي شهركهن پرداختند!
خبر تجديد قواي شهر كهن به بلوريها رسيد و اميد آنها را از لشكر كشي دوباره نا اميد ساخت ، سياست مداران بلوري گردهم آمدند تا چاره اي بيانديشند و چون چاره اي نبود فراخوان كردند تا كسي حيله اي بكار برد براي بدست آوردن شهر كهن!
مردي جوان از بلوريها كه به مكاري شهره بوده ميان آمد و گفت:
اي بلوريها! ما چرا از سپاه شهر كهن شكست خورديم؟ چون جوانان شهر كهن براي دفاع از شهر و ناموسشان از جان مي گذشتند! آنها به قوت بازوشان رشد كرده بودند و آنچه داشتند را از ديگري به نيرنگ نگرفته بودند و چون براي آنچه داشتند زحمت كشيده بودند براحتي حاظر به از دست دادنش نمي شدند! ، اما افراد ارتش ما چه؟ آنها به محض تهديد جانشان ، ميدان خالي كرده و فرار مي كردند چراكه براي بدست آوردن چيزي حمله كرده بوند كه اصلا مال خودشان نبود!
اي بلوريها! با ملتي كه از جان خود بخاطر عقيده اش مي گذرد ، با مردمي كه براي يافتن آسايش عرق مي ريزد نمي توان رو در رو جنگيد!
بلوريها گفتند چاره چيست و مرد مكار گفت:
بايد ابتدا آن ها را به راحت طلبي عادت داد! اما با اين نسل نمي توان كاري كرد چرا كه آنها پير مردادشان را به چشم ديده اند اما كودكان و نوجواناني كه از اين نسل بوجود مي آيد را ميتوان آنطور تربيت كرد كه سربازان ما باشند!
اي بلوريها! به من فرصت دهيد تا فرزندان شما را صاحب شهر كهن كنم!
بلوريها ميان خود مشورت كردند و چون راهي ديگر نيافتند با خواسته ي او موافقت كردند!
اما مكار جوان گفت: من براي اين كار شرط دارم!
بلوريها شرط را پرسيدند و او گفت: من فرمانروائي مي خواهم!
همهمه اي ميان بلوريها در گرفت و در نهايت ، فرمانرواي پير بلوريها برخاست و گفت: اي مكار جوان من فرمانروائي را به تو واگذار مي كنم!
مكار جوان فرمانروا شد و در اولين اقدام خود بر عليه شهر كهن ، 70 بلوري را در لباس چوپان به همراه 70.000 بچه خوك روانه ي شهر كهن كرد! به آنها ماموريت داد كه بچه خوك هاي خود را به شهر كهن ببرند و كودكان و نوجوانان آن شهر را به بچه خوك ها علاقه مند سازند! و به هر كودك و نوجواني يك بچه خوك به قيمت ارزاني بفروشند!
بچه خوك ها وارد شهر كهن شدند و به مرور در تمام شهر پراكنده و بچه ها را به خود علاقه مند ساختند تا جائي كه پس از مدتي هر خانواده يك بچه خوك خريداري كرده بودند!
مردم شهر كهن كه سرگرم كار و كوشش براي بازسازي شهركهن بودند به علاقه مندي بچه ها نسبت به خوك ها واكنش بدي نشان ندادند بطوري كه از سرگرم شدن بچه ها نيز استقبال كردند!
معلم شهر كه از شاگردان پير مراد و بازمانده از سپاه كهن بود مردم را فراخواند و نسبت به حضور خوك ها در شهر هشدار داد! و گفت:
اي مردم شهر كهن درست است كه خوك ها فرزندان شما را سرگرم ساختند ولي آگاه باشيد كه آنها تمام وقت فرزندان شما را پر كرده اند بطوري كه فرزندان شما بيشتر از با شما بودن با خوك ها هستند! پس شما چه وقتي داريد براي تربيت و آموزش فرزندانتان؟!
مردم به خانه بازگشتند و سعي كردند كه بچه ها را از خوك ها دور كنند اما بچه ها به حد زيادي به خوك ها نزديك و علاقه مند شده بودند و از خواسته ي والدين سر باز زدند و عده اي از بچه ها حتي مقابل والدين ايستاند! والدين كه از نافرماني و درگيري با بچه ها هراس داشتند بيش از آن اصرار نكردند و به رغم هشدارهاي معلم شهر كهن ، گفتند حالا كه اين حيوانات فرزندان ما را سرگرم كرده اند چه اصراي است كه خوك ها را ازآنها جدا كنيم؟ ضمن آنكه به اين ترتيب فرزندان ما از هزار خطر ديگر در امان هستند! و به اين ترتيب كمتر كسي هشدارهاي معلم شهر كهن را جدي گرفت و به همين منوال 7 سال گذشت!
بچه خوك ها در اين مدت بزرگ شدند و بار ها توليد مثل كردند تا جائي كه تعدادشان به 700.000 خوك رسيد و شهر كهن مملو شد از جمعيت خوك ها! ميان خوك ها بيماري درگرفت و شهر را نيز آلوده ساخت! ، مردم كه متوجه ي اشتباهشان شدند در صدد بر آمدند تا خوك ها را از شهر بيرون كنند و به همين خاطر بيماري خوك ها به مردم سرايت كرد و عده اي زيادي از آنها را به كام مرگ كشاند! از سوي ديگر كودكان كه حالا نوجوان و نوجوانان كه حالا جوان شده بودند به جز خوك بازي كار ديگري نمي دانستند!
ناگهان روزي خبر آوردند كه بلوريها در راه جنگ با شهركهن هستند! معلم كه اوضاع را نابسامان مي ديد و سپاهي در دست نداشت ، شاگردان خود را كه تعدادشان تنها به 70 نفر مي رسيد براي دفاع از شهر كهن به ميدان جنگ فرستاد.
بلوريها اينبار تنها با ارتشي 700 نفره به جنگ آمده بودند! جنگ ميان شاگردان معلم و بلوريها در گرفت و بسياري از بلوريها كشته شدند اما در نهايت بلوريها فاتح اين نبرد بودند!
خبر شكست شاگردان به معلم رسيد و معلم بي درنگ جوانان و نوجوانان را به ميدان شهر فراخواند تا براي آنها سخنراني كند! موعد سخنراني فرا رسيد و معلم بر سكو رفت! اما جز چند پيرمرد و تعدادي خوك كسي در ميدان شهر نبود! جوانان و نوجوانان هر يك در گوشه اي بدنبال بازي با خوك ها بودند!
معلم زير لب گفت:
من به ميدان نبرد مي روم! و رفت...
طولي نكشيد كه بلوري ها وارد شهر شدند! و قتل و غارت را آغاز كردند ، جوانان خوك باز شهر و مردان پير را كشتند و زنان و دختران را به كنيزي گرفتند! ، زمين ها را تصاحب كردند و معادن شهر را غارت نمودند!
فرمانروا ي مكار بلوري به بالاي سكو رفت و خطاب به بلوريها گفت ، آنچه پدران شما پيش از اين كرده بودند فقط حماقت بود! آنها خواستند با مردمي كهن بجنگند اما من فقط با فرهنگ اين مردم جنگيدم و پيروز شدم! ، حالا اين شهر كه قولش را به پدران شما داده بودم از آن شماست!
بر اساس داستاني كهن
۵/۷/۲۰۰۸