کمی صادقانه تر

یادداشت های سید محمد مهدی حسینی پارسا

چرا سيب زميني مهمتر است از صلح!؟

چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷ 17:4

 صلح  و سیب زمینی!

 

- يك سوال ساده! برتري سيب زميني از صلح در چيست؟ خوب شايد اين پاسخ ساده اي باشه! به اين خاطر كه سيب زميني رو مي شه خورد ، اما صلح رو نه!

راستش اين موضوع داراي زيرمتني گسترده ست! سيب زميني مهمتره چونكه رفع گرسنگي مي كنه! اما مگر آدمي گرسنه ي دوستي و محبت نمي شود؟ خوب حتما" نمي شه كه سيب زميني رو برتر مي دونه! راستي چرا توو مملكت ما به كسي جايزه ي صلح نميدن؟ شنيدم تو سوئد يه موسسه ي بين المللي هست كه هر سال به يك آدم بدون مميزي در ن‍ژاد و مليت جايزه ي صلح مي ده! خوب احيانا" در اون كشور سيب زميني از صلح مهمتر نيست! يا اينكه تعبيري بهتر! احيانا" مردم اون كشور گرسنگي دوستي و محبتشون بيشتر از گرسنگي  شكمه!

اي بابا عجب مملكتي دارن اونا! يعني مديران اون كشور به فكر آرامش و دوستي براي مردمشون نيستن؟

خودمونيما! مديريت مملكت ما چقدر خوب كار كرده كه اصلا" احساس گرسنگي محبت در اجتماع وجود نداره! تا جائي كه شكم از دوستي و محبت  پيشي گرفته!

- نه آقا! كجاي كاري! صلح هميشه برتر از سيب زمينيه! ما از اون ور افتاديم!

- يعني چي؟

- يعني اينكه از فرط گرسنگي محبته كه شكممون برامون مهمتر شده! اينقدري تشنه ي محبتيم كه ديگه اين روح بيچاره خودشوهمگون كرده و تيك نياز محبت رو از پروفايل خواسته هاش حذف! مثل قورباغه ها ي خاكي كه از فرط نبود خاك ، آبي شدن! و يا قورباغه هاي آبي كه بخاطر قر و قموش طبيعت ، اينكه يه روز آب هست و يه روز نيست ، شدن  نژادي از قورباغه ي دو زيست!

آدما در اين باره استادن! يعني اينكه مستعد همرنگي با شرايط اطرافن! يعني سريع خودشونو با داشته هاي موجود وقف ميدن! تا بتونن ادامه ي حيات داشته باشن! و اسم اين واكنش رو مي زارن ، رفتن به سوي تكامل!

- اي بابا! ما رو بگو كه فكر مي كرديم غني هستيم و متمدن! آخه توو كتاباي تاريخ نوشته كه ايراني ها از نخستين اقوامي هستند كه به تمدن رسيدن! ما دماقمون پنگوله! چهرمون گندمگون! آخه از نژاد زرتشت هستيم! ، راستي مگه نه اينكه سواد ، آدمي رو به تكامل مي رسونه!

- خوب آره!

- مگه ما سيصد سال پيش دانشگاه نداشتيم؟

- خوب آره!

- خوب ، مثلا همين مالزيائي ها ، سيصد سال پيش رو درخت زندگي مي كردن!

- خوب آره!

- پس چرا به جووناي ما ، تو دانشگاه هاي اونا ، مي گن كه صلح از سيب زميني مهمتره؟

- نمي دونم!

- نمي دوني!؟

- مي دونم اما شرممه كه بيش از اين خودموكوچيك كنم!

- خوب مگه اذعان به ضعف ها ، كوچيكيه!

- اي بابا! ولم كن ، صلح از سيب زميني ، مهمتره ديگه!!!

 

 

***

 

سال پيش ، در حاشيه ي برگزاري المپياد جهاني فيزيك كه با حضور صد و چند كشور در اصفهان برگزار مي شد ، البته از دو سه ما قبلش ، پيشنهاد كردم " هم انديشي فرهنگي صلح نوجوان"  رو كه حالا براش بهترين فرصته ، اجرا كنيم! بعد از دو ماه  بدوبدو و تهش بنا به فشاري كه از سوي يكي از مقامات كشوري به وزير وقت آموزش و پرورش اومد ،‌ يكي زنگ زد و گفت: سلام آقاي دكتر حسيني! گفتم عليكم سلام ، گفت: آقا من دكتر فلاني هستم مدير كل فلان جاي وزارت آموزش و پرورش! خوشحال شدم و گفتم آقا من دكتر نيستم! اما از شنيدن صداتون خرسندم! ، گفت: تشريف بيارين در خدمت باشيم! گفتم كي خدمت برسم؟ گفت: فردا....

فردا شد و رفتم دفترش ، آمد تا جلوي درب اتاق به استقبال ، البته حس كردم از گيس هاي گره شده و محاسن بلند و سن كمم  كمي جاخورد ،  رفتيم نشستيم! براش سابقه اي از ضرورت  طرح  گفتم  كه وسطش گفت ، آقاي دكتر حسيني! من كمي عجله دارم ، و من قصه رو كوتاه كردم و منتظر شدم به شنيدن حرفاي ايشون ، در يه جمله خلاصه كرد: آقاي دكتر حسيني  طرحتون خيلي خوبه اما " حالا دير شده"

تا تهش رو خوندم! بلند شدم و گفتم: البته اينكه دو ماه از ارائه ي اين طرح مي گذره و مارپيچ بودن راه ، متهم اصلي در ديررسيدن طرح به شماست ، اما با وجود فرصت المپياد فيزيك ، كنارهم جمع كردن همين نوجوانان نخبه ي المپيادي اقل براي چند ساعت واز صلح حرف زدن ، نه هزينه اي داره و نه وقت مي خواد! به جاش كلي آيدات داره ، چه به لحاظ فرهنگي و چه از نظر رسانه اي!

گفتش: براي ثاينه ثانيه هاي حضور اونا در ايران از پيش برنامه ريزي كرديم !

پيش خودم گفتم چقدر خوبه كه اينقدر دقيق شدن اين مديران آموزش و پرورش! و رفتم.

 

المپياد برگزار شد و گوئي كه اون بچه هاي نخبه ، نتونسته باشن توو كشورشون دوچرخه سوار بشن ، چندين ساعت وقتشون رو صرف دوچرخه سواري در ميدان نقش جهان كردن!

 

من دوچرخه سواري رو دوست دارم ، بين من و سيب زميني هم رابطه ي خوبي هست واون روهم دوست دارم ، اما صلح هم دوست داشتني ست!

يك سالي گذشته از اون زمان ، چند روز پيش در زير نويس شبكه ي خبر ، در مورد برگزاري "هم انديشي سيب زميني "  چيزي خوندم ،  دوباره يادم افتاد و حالا چند نسخه از طرح  "هم انديشي فرهنگي و بين المللي صلح و نوجوان" رو براي اجرا در كشوري مثل تركيه! ، آماده ي ارسال كردم...

چو ايران نباشد ، تن من مباد...

 

التماس دعا

تهران – بيستو چهارم خرداد ماه هشتادو هفت

حسینی پارسا
بیوگرافی
چرا دلم نكند تب؟
زمان زمان عجيبي ست!
نفس نمانده به كامم، هوا هواي غريبي ست!
چه رسم عاشقي است اين انتظار مجازي!
تعارفات زباني ، حسابهاي رياضي!
چرا دلم نزند لك؟ ، سايه ها كه دو رنگند!
عشقها که دروغين ، دشنه اند و تفنگند!
آدمان نه آدم ، دوستان نه تب دار!
مشق هاي نه مشتاق ، قلب ها همه بيمار
چرا دلم نكند تب؟
زمانه خانه ي جنگ است
ماندنم ننگ است
نشان ، نشانه ي گندم
بيا دلم تنگ است...
بيا دلم تنگ است...

پارسا، 18 فروردین 87
کدهای وبلاگ

پیشنهاد من برای میزبانی جوملا: