بد تر از این نمیشه!
مدتیه می ترسم البته نه از زلزله بلکه از مرگ! وای ... ترسیدم!
راستش یادمه یه روزی بچه ای اومده بود تو دفترم! البته نه تنهایی بلکه به همراه یکی از دوستام که القصه برام بسیار عزیزه! این بچهه که گفتم بسیار علاقه داشت سر بحث رو باز کنه و من هم چندان تمایل به این ارتباط نداشتم! حالا اینکه چرا؟ خیلی مهم نیست...
بنده خدا اونقدری سعی کرد سر بحث رو باز کنه که من نتونستم بی خیال رد بشم! و در نهایت اولین جمله رو براش نقل کردم! آقا چشتون روز بد نبینه! انگاری که منتظر بود که چیزی ازم بشنوه ، شروع کرد به کولی گری و هوشی گری که البته این از وجهات بارزش بود!
تو همین حین دوست دیگه ای که هم روی من و هم روی اون شناخت داشت وارد دفتر شد! ، ته بحث که شد و اونا رفتن ، همين دوستي كه گفتم بهم گفت: سيد! گفتم: چيه؟ گفت: يه اصولي هست كه ميگن باز كردن حتي سر صحبت به معناي به رسميت شناختن طرف مقابلته! گفتم: خوب! و گفت: بايد سر حرف رو باز نمي كردي تا مجبور نشي يه ساعت فك الكي بزني و ياسين بخوني! گفتم: عزيز دل برادر به هر حال يه چيزي توو وجود آدماست به نام: منش!
البته حمل بر خود ستائي نباشه و مي دونم كه نيست! حقيقتِ سعي اون بچه رو نمي دونم كه چي بود براي ايجاد ارتباط ، ولي هر چي بود حمل بر علقه ي اون نذاشتم و نه حتي به پاي گستاخيش!
التماس دعا