*خدا را فراتر از هرچیز دیگری دوست بدارید و این خود عشق است!
*اگر ایمانم چنان کامل باشد! تا آنجا که کوه ها را جابجا کنم و عشق نداشته باشم هیچم!!!
*اما سه چیز میماند ایمان . امید و عشق اما برترین آنان عشق است.
*عشق اجرای شریعت است.
*عشق قانونی است که در خود قانون های دیگر را خلاصه میکند.
*عشق فرمانی است که توجیه همه فرمانهای دیگر است.
*عشق راز زندگی است.
ایمان ما را به عشق اعظم میرساند پس عشق برتر از ایمان است.
...
ومن اثبات میکنم مهربانی برتر از عشق است!!!
تاگاهی دیگر...
دلم تنگ است ، ولیکن عاشقی می خواهد...
بچه تر که بودم عید نوروز رنگ و لعابی دیگر داشت ، از آن دوره حُرم سکوت را به خوبی به یاد دارم! آنجا که در میان کلام های ساده ی میهمانی ، میان فامیل و همسایه خودنمائی می کرد! و حالا که کمی بزرگتر شدم حتی مزه خریدن لباس نو را هم به سختی تجربه می کنم چرا که نه دلی باقیست ونه دماغی!
اینجاست که تفاوت دوران کودکی ام را با دوران نوجوانی و تفاوت دوران نوجوانی ام را با دوران جوانی ، به خوبی حس می کنم ، براستی که عجیب دوره ای شیرین است کودکی و قریب دوره ای متفاوت است نوجوانی...
نمی دانم چه شد که افتادم در میان گردابِ بازی! بازیگری را می گویم ، آن هم درست در زمانی که کوچکترین احساسی نسبت به سینما و تئاتر و یا بازیگری نداشتم! (پیش خودمان بماند ، هنوزهم ندارم!!!) اما تا چشم بر هم گذاشتم8 سال گذشت و خودم را پشت میزی دیدم که در تمام سالهای تکاپویم نسبت به متصدیانش اعتراض داشتم! سعی نکردم کاری را کنم که گذشتگان نکرده اند بلکه تمام کوششم را بکار بستم تا کاری کنم که نیازی برآورده شود ، اینگونه بود که دغدغه ی خودخواهی و گرایشِ بر جبران کمبود های سالهای سختِ کوشش را از خودم دور می کردم.
بچه ها ؛ حالا که می نویسم 2سال از تلاشم در مرکزآفرینشها می گذرد و بدور از منظر خودم نمی دانم چقدر به جلو رفته ام و یا آیا باعث پسرفت شدم؟ دلم می خواهد شما هم در رقم خوردن سرنوشت این مرکز سهیم باشید هرچند که تا بحال نیز اینگونه بوده است.
پس چشم براهم تا برای من مطلب بنویسید ، یا چه میدان ایمیل بفرستید و یا حتی حضور یابید و نظر خود را برای رشد این مرکز بیان کنید.
سال 85 باید که سال نوجوان باشد ، پس بکوشیم تا به آنچه می خواهیم دست یابیم .
پارسا
۲۳/اسفند۸۴/مرکز آفرینش ها
به خاطر پرواز هنرمند بسیجی شهید حسین عرب احمدی تصویر بردار سیما
پرواز را به خاطر بسپار ، پرنده مردنی ست...
هنوز هشت دقیقه از آغاز پرواز به بندر عباس ، به قصد چابهار ، نگذشته بود که هواپیمای ملخی سی 130 ارتش تبدیل شد به جت ماورای طبیعت و مسیرش به قصد بیکران تغییر یافت و گلچینی از بچه های باصفا و رفیقای قدیمی و تازه شکفته رو به دیار وسیع بیکران میهمان کرد.
حمید رضا خیرخواه ، حسن حیدری ، علیرضا افشار و... دوستانی بودند که زمان فرود در دشت بیکران دستا شون گره شده توی دستای حسین بود تا نکنه یه وقت کسی زود تر برسه ویاکسی تنها بمونه...
چشماش در بدو تولد، محله یافت آباد رو تجربه کرد ، درست سوم مرداد 1355 بود ، مشهدی محمد ، پدرش رو می گم مقنی بود ونصف بیشتر چاه های این محله حاصله معماری اونه ، از دور که نگاش می کردی ، چهره سبزه وگرمکش داد می زد که انگار همین دیروز مشهد رو به قصد تهران ترک کرده !!! دوره ابتدائی تحصیل رو در دبستان سلمان فارسی و راهنمائی توی مدرسه شهید عابدینی و متوسطه هم دردبیرستان شهید علی امینی درس خوند و همکلاسی های اون دوره اش حالا هرکدوم برای خودشون کسی شدن.
قرارنبود سه شنبه بره اما رفت ، قرا نبود توی 29 سالگی و با وجود یه دختر کوچولوی یک سال وپنج ماهه و پدر پیر70 ساله و نوعروس سه ساله ، پر بزنه اما زد ، قرار نبود بی خدا حافظی بره اما رفت ، حسین عرب احمدی همون حسین عرب خودمون رو می گم ، رفقا حسین عرب هم رفت...
راستی حسین یادته اول باری که از تلویزیون نشونت دادن چقدر بچه ها بخاطر اینکه گوسفنده رو بغل کرده بودی و باهاش درد دل می کردی بهت خندیدن؟ جات خالی بود ، همونا از زور ناباوری اینکه دیگه نیستی زار و زار گریه می کردند! عجب تنبیهی برگزیدی برای خندهای اون روز بچه ها که خودت باعثش بودی.
اون روز که بچه های شبکه خبر و سیما و رادیو سراسیمه زنگ می زدن که فلانی ، فلانی ها هم توی هواپیما بودن ، هیچ کدومشون جرات نکرد بگه که حسین عرب هم بوده ، چونکه اونا خوب می دونستن حسین عرب بچه محل قدیمی و رفیق دوران کودکی منه ، تا اونکه توی تلویزیون توی ردیف اسمها و تصاویری که نشون دادن ، عکس و تصویر تو هم خودنمائی کرد. واین چقدر دردناک بود که بعد از یک سال بی خبری... این چنین خبری رو بهم بدن.
به محضی که تلویزیون ، تصویرحسین عربِ همیشه پشت دوربین رو جلوی دوربین نشون داد سیل تماسهای دوستای قدیمی به خط5277 خونمون سرازیر شد ، اونا می خواستن صحت خبرو از من و سید جعفر استعلام کنن ، واین خواسته باور رو برام سخت تر می کرد ، اولش که خودم هنوز باورم نمی شد به علی جباری زنگ زدم ودیدم که اونم حالش بدتر ازمنه ، بعدش خسرو زنگ زد ، بیچاره سید جعفر خواب بود که توی خواب وبیداری از روی حرفای تلفنی من موضوع رو خبر دار شد . بعد مادر امیر هوشنگ از میگون زنگ زد ، به نیم ساعت نکشید که فرخ اژدری وکمال و رضا غزل و مهران اومدن خونمون . وجمع رفقا بی تو جمع شده بود ، عجب میعاد گاهی درست کرده بودی... ، فیلم سفر تبریز که رسید بغض همه بچها یه باره ترکید وکم کم باور اینکه دیگه نیستی حال بچه ها رو دگرگون کرد .
یادته سال76 که بعد از دوره کارگردانی سینمای جهاد دانشگاهی که توی ورود به صدا وسیما موفق شده بودی چقدر بالا وپائین پردیدی؟ زرنگ.. بگو بدونم حواست به امروز بود که اون روز اون قدر شادی کردی؟ نگو نه که عکس دو ماه پیش محفل انس با قران مسجد امیر المومنین (ع) که روی دوربین بتاکم لم داه بودی و اونجوری به لنز دوربین عکاسه خیره شدی داد می زنه که چشمات خیلی حرفا برای گفتن دارن...
نیم ساعت پیش با همسرت حرف می زدم ، می گفت حالا که بیست روز از پرواز حسین می گذره به خدا هنوز باورم نمی شه که دیگه قرار نیست صدای پاهاش از پله های فلزی منتهی به اتاقمون بلند بشه ، می گفت هنوز هر وقت صدای زنگ تلفن در می یاد بی اختیار به طرف گوشی می دوم چونکه قرا بود به محض رسیدن به چابهار زنگ بزنه... وای که این انتظار چقدر...
آخه مگه می شه بگی می رم چابهار و بر می گردم ، اما از تلویزیون بگن که پریده و رفته؟ یادته وقتی بم زلزله اومده بود اونجا که تو فرودگاه کرمان دوربین مستند ساز شبکه یک مچتو در حال فیلم برداری گرفته بود در وصف واقعه بم گفته بودی ( یک واقعیت)؟ هر چه کردیم نتونستیم روی پرواز تو اسمی جز حقیقت بگذاریم ... آخه هرجا کار سخت بود تو رو اونجا می دیدم ، توی بم ، توی کویر ، توی کربلا اونم وسط دعوای بین المللی نفت ، حالا هم که چابهار و خلیج فارس و شهرک توحید و این جوری...
عجب روزی شد روزی که قرار بود به خودت برگردی ، روز تشییع پیکرت رو می گم ، بچه ها گفتن خونوادت می خوان که توی گلزار شهدای یافت آباد دفن بشی ، یادم اومد که همیشه می گفتی دوست دارم توی قطعه هنرمندان خاکم کنن ، عجب هنری کردی که با کفن و تربت معطر به عطر امام حسین (ع) با حضور هزاران نفر آدم های آشنا وغریبه میان شهدا وبا لقب شهید... دفنت کردن ، حسین جان چرا قدت اونقدر کوتاه شده بود؟ یعنی توی اون یه سالی که ندیده بودمت اونقدرآب رفته بودی!!!؟
یه سری به خونه بزن ، مادرت و مش محمد و صبا ، دختر یه سال وپنج ماهه ات و همسرت چشم انتظارن ، راستی سید جعفر گفت که به خوابش رفته بودی وقش قش بهش می خندیدی ، با معرفت یعنی ما ارزش خندیدن هم نداریم؟... دعام کن.
خُرم آن روز کزین منزل ویران بروم .... راحت جان طلبم وز پی جانان بروم ... گرچه دانم که بجائی نرود راه غریب ... من ببوی سرآن زلف پریشان بروم ... دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت ... رخت بر بندم و تا ملک سلیمان برم.
التماس دعا / پارسا /3/10/84
یا لطیف
ای ... کاش ، آدم ، جور دیگری بود...
پیدایش بمب های اتمی وسلاح های کشتار جمعی ، ظهور جنگ های جهانی و وقوع قتل هاو تجاوزها پیش از هر چیز ، مدیون موجودیت ((نفرت)) است.
هرگاه در میانه ای از تعامل آدمی ، بخاطر شاید سوء نیّتی ، یا خودکامگی ،((نفرت)) میان می گیرد ، بی شک احساسِ آغشته به ادبیات فطری او دچار تغییر وکج روی خواهدشد.
شاید بتوان بیش از هر دلیل دیگری ، نفرت را عدله ی ((قضاوت))بی مقدار وسریع و از روی احساس معرفی کرد ، چرا که این حس منفی لعنتی ست که آدمی را به خود کامگی وخود بینی دعوت می کند وآدمی بواسطه تحت آزمون بودنش دائما در شُرف آغشتگی به این واژه بی مقدار است.
گاهی ، دلم برای ، عاشقی ، تنگ می شود...
این تکه چوب ترازوگین (عشق) ، که به اقتضاء از عاطفه ومحبت ، وگاهی دیگر هم شاید از ((نفرت)) آغاز می یابد تنها در صدد ایجاد ((تعادل)) در گستره ژرفِ نگاه و انگارِآدمی ست.
وقتی به سوی گاهِ منفی آن یعنی نفرت پیش می روی به واسطه سنگینی کفه آن دچار سقوط خواهی شد، و اگر به سوی گاهِ مثبت آن ، عاطفه ، پیش بروی هم ، به همان دلیلِ منطق ترازو ، مسقوط خواهی شد واگر قصد سکون بداری نیز به همان سرنوشت دچاری که در دو گاهِ مذکور.
اما تعادل ، که آدمی را در میانه ی این دو بخش ، به تکاپوی ایستائی وا دارد ، بی شک به منطق شمع و سوزش و سازش ، لحظاتی درد ناک اما سرشار از ((مهر مادری)) را به ارمغان می آورد و این تعادل از جنس همان تعادلِ ارسطوئی ست که مدینه ی فاضله افلاتون را بشارت می دهد.
عشق خود ، بواسطه تودستی کردن عاطفه و نفرت ، مرهمی ست برای دست یابی به آرامشِ سرشار از تکاپوئی درونی ، آن هم از جنس دلم زنده شد به عشق...
این سرای آزمونِ خطا ، آدمی را وا می دارد تا که این باشد وآن خواهد... واین واداری از جنس جبر است وناقض حقوق اختیاری آدمی؟! اگراو تن به این واداری نفس گین بی منطق دهد.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
آنگاه که خوی وحشی شهوت سر از گریبان بدر می آورد ، شهوت پوشش وگویش ودنیای بی طراوت بودن وخوردن وعیش...
و وقتی در میان نباشد این واژه ی کریحِ آزمونین ، دنیای آدمی رنگ وبوئی ((حقیقی)) به خود می گیرد ، چرا که این حس بی مقدارِ نیاز ، از پیکره ی فطری انسان زمینی جدا شده ودیگر آدم ، زمینی نخواهد بود...
آدمی نیازمند است چرا که دهان دارد وامان... ووقتی این دهان آن امان را به تنگ آورد ، آدمی می ماند ویک دنیا تفکر یک سویه ی تمام به نفع ، که در پی جبرانِ نیازاست وکمال را نمی فهمد...
تا ظهور مُنجی هدایت بشری
ای کاش آدمی جور دیگری بود...
یا حق
پارسا ، 27/5/84
سرد است
دلم سرد و سرم سرد و نگاهم
سخت پژمردست.
به گوش پاسبان شهر می خوانم...
که شب گردِ سحر پیوند، هم مردست!
بجمب راهب ، بگو کاتب
که است غائب؟
که چُون مستان
در این سرمای انسان سوز و آنسان ساز...
نگهبان هم
نوای مرگ سر دادست.
مرنجانم در این بیقوله ی رنگینِ پیمودن ،
مرقصانم...
که جانم سخت فرسودست!
دلم تنگ است ، سخت تنگ است
خدای ریشه و امید...
نگاهم کن که مقدارم ، دگر امشب
میان گام ها ، چنگست!
پارسا
دهم خرداد 1385 ، پارک رازی ، تهران
امان...
امان از درد بی دردی
قریبستان نامردی
تمنا می کم ای دل!
مرو دیگر به شبگردی...
در این دنیای لاهوت و کمر باریک
که می دزدد نگاه هر تهمتن را!
چه می باید برای قنچه ها بگذاشت؟
که می مانند در زندان نامردی...
پارسا/۳۱/شهریور۸۵/پارک رازی